💫 در محضر شهدا 💫 ما از خانواده متمکنی بودیم. خواستگار زیاد داشتم، همه هم از خانواده های ثروتمند منطقه، اما پدرم به هیچ کس راضی نمی شد. عزیز دردانه اش بودم، برای همین وسواس زیادی روی زندگی من داشت. تا اینکه موسی به خواستگاری ام آمد. از خانواده دست تنگی بودند، اصلاً قابل مقایسه با سایر خواستگارهایم نبودند، اما پدر برای اولین بار صدا زد و گفت چایی بیار! برادرهایم مخالف بودند، اما پدر گفت: من این جوان را پسندیدم چون نماز خوان و مؤمن است، می خواهم که دامادم شود. قبل از عقد مادر موسی مقداری پول آورد و گفت از این بیشتر نداشتیم، این را هم برای مراسم قرض گرفتم. پدر پول را پس داد و گفت: دخترم را فقط به خاطر ایمان پسر شما می خواهم بدهم، نه پول و خرج عروسی! _____________________________ 🇮🇷@yekjorehbandegi