نزدیک به غروب در مسیر پیاده‌روی اربعین به منطقه «ام روایه» رسیدیم. امسال اولین بار بود که طریق العلماء را برای پیاده روی نجف تا کربلا انتخاب کرده بودیم. دیدن میزبانان عراقی که در طول مسیر با اصرار و گاهی به زور برای استراحت، نهار و نماز زائرین را به خانه‌هایشان دعوت می‌کنند، نه تنها آثار خستگی سفر فشرده چند روزه به عتبات عراق و پیاده روی را کمتر می‌کند، بلکه قلب، ذهن و عاطفه انسان را هم صیقل می‌دهد. دختر بچه عراقی دستم را می‌گیرد و با التماس خانه شان را نشان می‌دهد و  تکرار می‌کند؛ «مبیت»، مجبورم با گفتن شکراً و بوسیدن سرش،  قانعش کنم که باید به مسیر ادامه بدهم. اینجا جواب منفی دادن به بچه های خردسال عراقی که با همه ذوق بچه‌گانه شان زائرین را  به خانه‌هایشان دعوت می‌کنند، از سخت‌ترین کارهای سفر است.  آن طرف‌تر پیرمردی  روستایی با محاسن سفید، سد راه خانواده ای شده و ویلچر مادرشان را متوقف کرده و همزمان هم دیگر اعضای خانواده را به سمت خانه اش که این روزها تبدیل به موکب امام حسین (ع) شده، هُل می‌دهد!  غرق تماشای این صحنه‌های پرتکرار  بودم که متوجه پسر بچه عراقی شدم که چادر خواهرم را گرفته بود و سمج تر از بچه های قبلی با التماس خاصی می‌گفت:«مبیت، مبیت، مبیت!» طوری التماس می‌کرد که دیگر نه من و نه خواهرم دلمان نمی آمد به او «لا» بگوییم!  محبت پسر بچه خیلی سریع در دلمان افتاد، از او می پرسم:« شسمک؟»همانطور که ما را به سمت خانه شان می‌کشاند می‌گوید:«فاضل» در دلم می‌گویم، نهایتش نماز را در خانه فاضل می‌خوانیم و او را راضی می‌کنیم و بعد دوباره به مسیرمان ادامه می‌دهیم. 🆔️👈ادامه دارد...