📝
#داستانک
ماه سینه چسبانده بود به قلهی کوه دوبرادران و ابرهای سبکبال توی هوا تاب میخوردند. نسیمی خنک صورتش را نوازش میداد. خودش را جمعوجور کرد و زیپ گرمکنش را بالا کشید. نشسته بود همانجایی که حسین اولین قدمهایش را برداشته بود. آن شب را خوب یادش بود. مثل همین امشب دعای توسل از بلندگوهای مسجد جمکران پخش میشد و مردم توی دستههای سهچهار نفره به سمت ورودیها میرفتند. حسین سه سالگیاش را تمام کرده بود و هنوز نمیتوانست راه برود. دکتر گفته بود ممکن است هیچوقت نتواند مثل بقیه بچهها راه برود. اولش حرف دکترها را جدی نگرفته بود اما آن روزها خودش هم کمکم نگران شده بود. اینها را اما به روی خانمش نیاورده بود. میدانست که طاقت شنیدنشان را ندارد. برای همینها هم بود که وقتی حسین اولین قدمهای لرزانش را جلوی باب الرحمه برداشت، زد زیر گریه. حالا ده سال از آن روزها میگذشت و حسین هفته پیش قهرمان دوی استقامت نوجوانان شده بود. به اینها که فکر کرد لبخند زد و به جمعیتی نگاه کرد که داشتند از اتوبوسها پیاده میشدند. ضربان قلبش تندتر شد و دستهایش شروع کردند به لرزیدن. درِ قوطیهایی را که از چند ساعت پیش با حوصله کنار هم چیده بود، باز کرد و تهماندهی چاییاش را سرکشید. بار اولش بود. توی تمام این سالها زندگیاش آن قدر پیچ و تاب خورده بود که نتوانسته بود نذرش را ادا کند. دیروز نیم ساعتی توی خیابان به بساط حرفهایها نگاه کرده بود، اما چیزی دستگیرش نشده بود. زائرها که رسیدند، فرچه را برداشت و زیر لب بسمالله گفت. توی صدایش اشتیاق موج میزد:«واکس ... واکس صلواتی به نیت فرج آقا...»
#امام_زمان
@yousefezahra