درحال طواف در حال طواف بودم ، چنان از خود بی خود شده بودم که شماره دورهای طواف از دستم در رفت . ماندم چند دور دیگر باید بگردم ؟ تکلیفم را نمی دانستم . توی دلم گفتم : خدایا ! خودت کمکم کن . به دور و برم نگاه کردم . جوانی آمد جلو . به من که رسید گفت : هفت دور دیگر طواف کن . تا به خودم بیایم و تشکر کنم ، بین جمعیّت گم شده بود .