🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#تشرفات (قسمت دوم):
گفت: اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حله» است. چند سال قبل یکبار برای خریدن روغن از بادیه نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عده ای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن می خواستم خریدم و به همراه جمعی از اهل حله برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچکس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند. راه ما در صحرای بی آب و علفی بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله براه افتادم، مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزد و عطش به من دست داد.
✨💫✨
لذا همان جا به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد. ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم می شنیدم که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ضعیفان را یاری می کند. با خدا عهد کردم که من به او استغاثه میکنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم در می آیم و همان جا اورا صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم.
✨💫✨
ناگهان کسی را دیدم که با من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی است. او مسیر را به من نشان داد و دستور داد به دین مادرم در آیم و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه فرمود: بزودی به روستایی که اهل آن همه شیعه اند می رسی. گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمی آیید؟ فرمودند: نه زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند و باید همه آنها را نجات دهم.
و از نظرم غایب گردید.
ادامه دارد
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927