🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ﷽ دختر پاسخ می دهد: «شتاب مکن. آنکه مرا می جوید، خواهد آمد.» هر چند که گفتگوی «عمرو بن یزید» با آن دختر به زبان رومی است و تو از آن نمی توانی آگاهی یابی؛ اما بدان که مقصود و هدف سخن آنها همین است که برایت گفتم. ❗️❗️امام دهم، نگاه بر چهره بشر انصاری دوخته و ادامه می دهد: -تو در این هنگام خود را به مرد فروشنده برسان و بگو کسی نامه ای به خط رومی نوشته است تا به این کنیز بدهم. شاید او با خواندن نامه، به فروش خویش راضی شود. وقتی آن دختر، مهر و موم نامه را می گشاید و پیام ما را می بیند، چهره اش خندان و شکفته شده و رضایت خودش را اظهار می کند. ای بشر! تو این دویست و بیست سکه را به فروشنده پرداخت کن و دختر را همراه خویش به سامرا بیاور. البته، مرد فروشنده بر سر قیمت، سختگیری خواهد کرد، اما بالاخره راضی خواهد شد که به همین مقدار طلا، از آن دختر دست بردارد. ❇️❇️❇️❇️❇️ بشر انصاری بعد از پایان کلام امام، از حضور او مرخّص شده و راه بغداد را در پیش می گیرد. پیش بینی امام هادی(علیه السلام)، ذرّه ای با آنچه روی می دهد، تفاوت ندارد و بشر انصاری همراه با آن دختر به سوی خانه امام هادی (علیه السلام)، رهسپار می شود. بشر انصاری درمی یابد که این کنیز، دختر یشوعا، نوه قیصر روم است. هر چند که غیر عادی بودن تمامی این ماجرا موجب شگفتی و حیرت بشر انصاری می باشد، اما وقتی خانواده دختر برای او شناخته می شود، بهت و هیجان خاصّی بر سراسر وجود بشر حاکم می گردد: ❗️❗️❗️❗️❗️ نوه ی قیصر روم و اسارت؟! چگونه؟! چگونه چنین چیزی ممکن است! اسارت نوه قیصر روم، همچون یک راز می ماند که فقط برای بشر انصاری فاش گشته است. اولین چیزی که پس از غلبه بشر بر حیرت و شگفتی فراوانش، بر زبان او می آید، چنین است؟ -نام تو چیست؟ و چگونه زبان عربی را به این مهارت، می دانی؟ دختر می گوید: -نرجس؛ نام من نرجس است. جدّم قیصر، چون استعداد فوق العاده و هوش و ذکاوت حیرت انگیزی را در من مشاهده می کرد، دوست داشت تا زبان عربی را فراگیرم؛ تا بلکه در کارهایش بتوانم به او کمک کنم. من زبان عربی را بسیار خوب و در مدّتی کوتاه از مربّیان خویش آموختم.... بشر انصاری که از شنیدن کلام نرجس، خوشحال و شاد گشته است، از او تمنّا می کند تا ماجرای زندگی خود را باز گوید. برای بشر، مسلّم و قطعی می باشد که داستان و ماجرای آمدن نرجس به بغداد و تمامی آنچه که خود او شاهدش بوده است، دنیایی از شگفتی و تعجب را در خود دارد. نرجس که با ذکاوت و هوشیاری سرشار خویش، دانسته است که می توان به بشر انصاری اعتماد کرد، ماجرای شگفت انگیز خودش را برای او باز می گوید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 از همان شبی که در تالار عروسی، حادثه ای اتفاق افتاد و زمین لرزید، آغاز می کند. ماجرای خواب های دلچسب و خوشی را که دیده بود، برای او بیان می دارد و در ادامه سخن، می گوید: -آخرین شب هایی را که در سرزمین خود بودم، هیچ گاه فراموش نمی کنم. مدّتی بود که در خواب نمی دیدمش. اما همیشه به یادش بودم و آرزو می کردم که در عالم رویا، باز هم او را ببینم ولی خبری نمی شد. 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹 http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927