🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ﷽ 🌸🍃 🍃🌸 قسمت دوم پس روزی غسل كرده و وضو گرفته و به مسجد سهله آمدم در وسط هفته و پس از اعمال مسجد، رفتم در بیابانِ مسجد و رو به قبله نشسته و هفتاد آیةالكرسی را با توجه خواندم. ناگهان دیدم شخصی نزد من آمد و سلام كرد و گفت: از من چه می خواهی؟ مرا غفلت گرفت و گفتم: من شما را نخواستم. فرمود: چرا، مرا خواستی كه این جا آمدی. باز بدبختی مرا شامل شد. گفتم: با شما كاری ندارم و تا سه بار تكرار شد و من انكار كردم. پس آقا شروع كرد به رفتن و از من دور شد. ناگهان به خاطرم آمد كه عجب! من برای دیدن آقا آمده و این ختم را گرفته ام. پس شروع كردم به دویدن و فریاد می زدم: آقا! من شما را می خواهم. و من نعلین خود را درآورده و بر شال كمرم گذارده و می دویدم و به او نمی رسیدم. تا دیدم از دور وارد كوخی از كوخ ها و خانه های آنجا شد. پس به زحمت و عرق ریختن در آن هوای گرم خود را به آن جا رسانیده و درب آن خانه را زدم. پس از لحظه ای، شخصی نورانی آمد، در را باز كرد و گفت: چه می خواهی؟ گفتم: آقا را كه در این جا آمدند. گفت: این منزلی نیست كه كسی بدون اجازه وارد آن شود؛ صبر كن تا اجازه بگیرم. و رفت و پس از لحظه ای آمد و گفت: «تعال»؛ بفرما! پس وارد شدم. خانه ی كوچكی بود. ایوانی داشت كه دو تخت در آن بود و همان كه در صحرا پیش من آمد و فرمودند: چه كار با من داری كه مرا طلبیدی و من انكار كردم، در آنجا نشسته بودند. سلام كردم، پس جواب داده و اشاره كردند در آن تخت كه برابرشان بود، بنشینم. پس نشستم و چنان هیبت آن آقا مرا گرفت ادامه دارد.. 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 🌹✨یــــوســــف زهـــــرا (س)✨🌹 🌍 http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927