سارا نچی کرده و خودکار را به دستم می دهد. -مگه من بی ادبم؟ نگاه متعجبی حواله اش می کنم. -نه میبینم عوض شدی.. دوباره پشت میزش می نشیند. -ماه بودم، ماه تر شدم! برگه آخر را امضا می کنم و وسایلم را جمع می کنم. سارا من من می کند. -امشب برنامت چیه؟ -هیچی خونم. می خوام کارای این پروژه آخری رو انجام بدم.. -اها.. -چی شده مگه؟ -هیچی همینطوری.. زیپ کیفم را میبندم و از پشت میز بلند شده و سمتش می روم. غرق در فکر بود. بی هوا از پشت بغلش می کنم. -خب نگفتی؟ میخندد. -هیچی بابا... -ســـــارا -خیلی خب بابا، خفم کردی. واسم خواستگار اومده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃