نگران می شوم. -چی شده؟ پوفی کشیده و از پشت میزش بلند می شود و سمت پنجره می رود. -یک مسئله ای به میون اومده که تو انتخابم مردد شدم.. متعجب پشتش قرار می گیرم. -داری نگرانم می کنی سارا..تو که مهدی رو دوست داری.. به کفش هایش خیره می شود. -درسته، خیلی هم دوستش دارم. اما.. با بغض سمتم میچرخد و دستم را می گیرد. -اما زهرا، مهدی یک خواسته ای ازم داشت. ازم خواست اگر ممکنه کارم رو رها کنم. میگه دوست ندارم همسرم زحمت بکشه و دوست داره خانم خونش باشم.. جا خورده بودم ولی این مسئله تازه ای نبود. لبخند گرمی زده و دست هایش را میفشارم. -واسه این مرددی؟ لب میگزد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃