#قسمت_۲۵
#پرستار_محجوبم
-ولی شعار نیست. حقیقته! من برای این آفریده شدم که در خدمت این زن باشم و از این مسئولیت خرسندم..
با دهان باز نگاهش می کنم. چقدر این مرد..چقدر این مرد بزرگ بود و بزرگ فکر می کرد. چطور می توانستم در موردش تعبیر کنم. اصلا قابل تعبیر بود؟ او که بود؟ که این همه بزرگ بود؟ چقدر عالمانه و حکیمانه درباره مسائل زندگی می نگریست. به قدری زیبا حرف می زد که خواهان این شدم تا مادر این بشر را ببینم! که از کدام شیر پاک خورده ای متولد شده که اینگونه منطقی حرف می زند!
لبخند میزنم.
-حتما همینطوره آقای یکتا...
لبخند گرمی حواله ام می کند و با دست به داخل تعارفم می کند.
-برو داخل دخترم..
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃