#قسمت_۲۷
#پرستار_محجوبم
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه..
سری تکان می دهم و با او دست می دهم.
-خوشبختم از آشناییت عزیزم..
سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد.
-منم همینطور!
-خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟
-بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟
-نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی..
-باعث زحمت میشه..
-این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن..
-میفهمم!
-خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟
-مشتاقم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃