از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله! -از چه قراره؟ صدایش را آهسته می کند. -خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن.. یک تای ابرویم بالا می رود. -آها خب به سلامتی.. -همین؟ شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم. -خب پس چی بگم؟ -والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟ -الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم! خودکارش را برمیدارد زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃