#قسمت_۳۲
#پرستار_محجوبم
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله!
-از چه قراره؟
صدایش را آهسته می کند.
-خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-آها خب به سلامتی..
-همین؟
شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم.
-خب پس چی بگم؟
-والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟
-الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم!
خودکارش را برمیدارد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃