🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست ساعتها همان جا بنشینم و به حال تنها برادرم زار بزنم ولی وجود مهمانانم مانع میشد. چشم دوختم به آسمان _خداجونم مثل همیشه هستی مگه نه؟ حواست به داداشم هست.دلش سریده خدا ،دلش رو آروم کنم . میدونم که حواست به هممون هست.خداجونم داداشم به خودت میسپارم. انگار حرف زدن با خدا خیالم را راحتتر کرده بود. دستی زیر چشمانم کشیدم و نم اشکم را گرفتم. لبخندی به لب نشاندم و وارد خانه شدم. اول از همه نگاه کیان روی من نشست .انگار هرچقدر هم تلاش کنم که بقیه به حالم پی نبرند ،برای کیان تاثیری ندارد.با نگاه اول پی به حالات روحی ام می برد. متعجب مرا نگاه کرد _روهام کجاست؟ کمیل با خنده گفت _ای وای زنداداش چه بلایی سر دوستم آوردی به جان خودم یه باج کوچیک ارزش نداشت بلایی سر دوستم بیاری. صداز خنده جمع بلند شد .به زور لبخندی زدم _یه کار مهمی واسش پیش اومد سریع رفت . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh