🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_صد_نود_ششم
_حاج علی هم پرکشید مثل سید.فقط من بی لیاقت موندم که خدا لایق شهادت نمیدونم .خیلی درد داره که از دوستات جا بمونی.چندوقت پیش سعید اومد به خوابم و وعده شهادت بهم داد.
نمیدونم کدوم گناهم باعث شده که تقدیرم عوض بشه.
دستم را روی دستش گذاشتم
_شاید تو تقدیر تو اومده که برای فرزند دوست شهیدت پدری کنی ،مگه خودت نمیگفتی هرکسی یک رسالتی داره،هوم؟
_فقط امیدوارم سید و حاج علی بدقولی نکنند و حالا که بهم رسیدند منو فراموش کنند.
من راضیم به رضای خودش .
پاشو بریم زیارت کنیم عزیزم من باید برگردم پیش بچه ها.
بعد از زیارت کیان مارا به هتل رساند و رفت .
روز بعد همراه با حمیدآقا یک ساعتی را به هتل آمد.
میخواست حرفی بزند ولی انگار خودش نمیتوانست بگوید برای همین حمیدآقا را با خودش آورده بود.
همه دور هم نشسته بودیم و حمیدآقا نجلاء را بغل کرده بود و با او بازی میکرد
_بگو عمو بگوعمو
کیان خندید
_حمید جان من بی خیال شد بچه یک سال زبان عربی شنیده ،انتظارداری الان واست فارسی حرف بزنه.
حمیدآقا گونه نجلاء را محکم بوسید
_تو کاریت نباشه خودم بهش کلی زبان یاد میدم.
دوباره نجلاء را جلو صورتش گرفت و با خنده گفت
_حسود خانوم عمو که نمیگی حداقل بگو بابا،این شازده بفهمه تو فارسی میفهمی
نجلاء خندید
ب....ا ب....ا
همه با ذوق چشم به نجلا دوختیم.کیان با خوشحالی محکم لپش رو بو سید
_الهی من فدای دختر خوشگلم بشم که میگه بابا!
حمیدآقا با خنده گفت
_ضایع شدی داداش ،دیدی بلده ،روت کم شد؟
هرسه زدیم زیر خنده
حمیدآقا نجلاء را به آغوش من سپرد
_من با دوستم که وکیله در مورد نجلاء صحبت کردم.چون پدرش وصیت کرده شما بزرگش کنید اگر قیم قانونیش که پدربزرگشه موافقت کنه شما میتونید اونو به فرزند خوندگی قبول کنید.
کیان به فکر فرو رفت
_بعید میدونم موافقت کنند،راه دیگه ای نیست
_بعید میدونمحتما باید پدربزرگش موافقت کنه.
به چهره معصوم نجلاء چشم دوختم.من به او دلبسته بودم و طاقت دوریاش را نداشتم
_کیان جان لطفا راضیشون کن،خواهش میکنم.
_نگران نباش عزیزم ،حتما درستش میکنم خودت رو ناراحت نکن.
حمیدآقا روبه من کرد
_روژان خانم ان شاءالله کیان جان از ماموریت برگشت یه قراربا دوستم میزارم تا دراین مورد صحبت کنیم شما نگران نباشید
با تردیدبه کیان گفتم
_ماموریت؟مگه الان تو ماموریت نیستی؟مگه قرارنبود آخر هفته آینده برگردیم ایران؟
حمیدآقا قبل از اینکه کیان چیزی بگوید،گفت
_تا آخر هفته بر میگردیم ،نگران نباشید .با اجازه من میرم
من مبهوت همانجا نشستم ،کیان آقا حمید را تا در اتاق راهنمایی کرد.
دوباره ماموریت،
دوباره نگرانی من اینبار دق میکردم تا برگردد
اشک هایم دوباره جاری شد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh