🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 رو کردم به زن روبه روم که زخم عمیقی روی صورتش نقش بسته بود ،با اخم نگام کرد:چی رو نگاه می کنی؟ -شما چند ساله اینجایین؟ -شما؟؟ -بد حرف زدم -نه ما این ادبیات رو نمی شناسیم -نگفتی؟ -حالا چه فرقی می کنه؟ حرفی نزدم ،راست میگه دیگه چه فرقی داره ،چند سال تو این جا باشی. -تو چرا اینجایی؟ -چه فرقی می کنه -حرف خودم رو بهم پس نده بی حوصله روی تخت می خوابم که صدام می کنن. جلوی شیشه می شینم .پاشا رومی بینم چقدر دلم برایش تنگ شده بود . -سلام -سلام آبجی کوچیکه -خوبی؟ -آره ممنون تو خوبی؟ هعی -اینطوری آه نکش -ببخشید پناه من در حقت کوتاهی کردم -تو برام کم نزاشتی پاشا ساکت شد ،منم ساکت شدم .دلیل همه بدیختی هام بابام بود و سرگرد سید محمد حسین فاطمی تبار .نمی دونم گاهی بهش حق می دم ،اونم زندگی خودش رو داشت .انگار حرفم رو فهمید یا حرف دلم رو خواند .نمی دونم پاشا غیرتی همچین حرفی به من زد. -دیروز رفتم ملاقات محمد حسین ،بنده خدا وضعش خیلی بد بود میگن اومده شلیک کنه زده به خودش پوزخندی زدم . چرا آنقدر سنگ دل شدم؟ چرا دلم نمی سوزه ولی اون هم دلش برام نسوخت . -خب ؟ -هیچی واسش دعا می کنی؟یک ماهه که بی هوشه شونه ای بالا دادم کاملا بی تفاوت طوری که فهمیدم پاشا حسابی جا خورده و دنبال حس لطیف دخترانه و این بی تفاوتی متحیر مونده -یکی فقط می خواد برا خودم دعا کنه -هرجور راحتی من باید برم فهمیدم ناراحت شده اما دنیا یادم داده بود ناز کسی رو نکشم ،چون ساز دنیا حتی یه روزم وقف مراد ما پیش نرفت... روبه روی آینه نشستم و بدون اونکه واسم مهم باشه آبرو و حیثیت بهروز خان میلانی زیر سواله پام رو روی اون یکی پام انداختم تا این مهمونای مسخره برن ،اتاقم تا می تونستم بهم ریختم ،کهنه ترین لباسام رو پوشیدم مطمئن بودم اون مادر شوهری که همچین عروسی رو ببره خونه ی پسرش یا مغز خر خورده یا خر مغزه شو گاز گرفته مکمل هم ان دیگه بلاخره یه مغزی این وسطه اون خره ام یا باید بخوره یا گاز بزنه ..بی خیال شوخیم گرفته ؟چیزی نمونده تا بدبختی م ... پاشا تقه ای به در زد ،می دونستم این در زدن نگاه نیست چون اون همیشه تهاجمی عمل می کنه، با نگاه به اتاق چهره اش خیلی خنده دار شد ،یک ابرویش رفت بالا چشمانش از کاسه در اومد و لبش رو کج گاز گرفت ،مثل سکته ای ها شده بود . -این چه وضعیه پناه پاشو بریم پایین -نمیام -چرا آخه؟ -من نمی خوام با کامیار ازدواج کنم -حرف بزنین فقط -حرفم نمی زنم -چرا آخه؟ -از تلفظ چرا آخه خوشت اومده -منم دوست ندارم تو بشی زنش ولی می دونی که مرغ بابا یه پا داره -من کاری به پاهای مرغ بابا ندارم اگه می خواد من رو بده به کامیار باید از رو جنازم رد شه -خدا نکنه پناه چرا همچین حرفی می زنی -آدم باید با عشق و علاقه ازدواج کنه نه اینکه به زور باباش برای زهر چشم گرفتن شونه ش رو بالا انداخت به نشانه نمی دونم و از اتاقم رفت بیرون .کلافه شده بودم از عشق اجباری ..بابا از دستم خیلی عصبانی شده بود می گفت تو آبروی خانواده میلانی رو بردی به حرف هاش توجه نکردم ، چقدر گیر آبروش بود پس من چی می شم؟ پاشا نگاهی به بابا کرد می خواست چیزی بگه ولی چیزی مانعش می شد . -بابا خب پناه کامیار رو دوست نداره اگه قراره ازدواج کنه خب با کسی ازدواج کنه که دوستش داره 🌺🍂ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh