🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی
#هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛
#نهال 🌷
🍂
#قسمت_بیست_ششم
نگاه وارد اتاق شد باز هم بی اجازه .
-پناه این مسئله ریاضی رو واسم حل کن معزم سوت کشید
-نگاه با مسئله ریاضی امروزم رو خراب نکن ببر بده پاشا واست حل کنه اون ریاضیش از من بهتره البته اگه مسئله ات یه راهی واسه فضولی نباشه
-چه خوشتیب کردی ،آفرین آبجی جونم ،ایشاء الله خوشبخت بشی
-سرت به جایی خورده؟
نزدیک میاد رو لبه تخت مشینه و با مهربونی میگه:نه مگه باید حتما سرم به جایی بخوره ؟
-نه
-خب دیگه نه چیزی می خوام نه فضولیم گل کرده ولی خدایی خیلی قشنگ شدی
سری تکون داد و رفت ،شونه ای بالا انداختم و شنیدم که در اتاق پاشا رو زد و صدای بم پاشا که می گفت:بفرمایید
-داداش پاشا
-جونم
-این مسئله رو واسم حل می کنی؟ نمی فهمم
-بده ببینم
-بفرمایید
برای چند دقیقه صدایی نیومد و من فهمیدم که پاشا داره صورت سوالش رو می خونه ،ریاضیش خیلی خوب بود تو دبیرستانم ریاضی خونده بود .
-خب ببین این سوال داره میگه که ...
لبخندی به مهربانیش زدم ،این مهربانی بی حد و اندازه را دوست داشتم ،چیزی نمونده بود به قرارمون با خانواده فاطمی تبار .صدای مامان رو هم میشنیدم که داشت همه جا رو بررسی می کرد .عقربه ها می چرخیدن و من اجازه می دادم هیولای اضطراب من رو به بازی بگیره .نگاهی مجدد به ساعت می اندازم کل خانواده هم مضطرب به ساعت نگاه می کنند .چرا انقدر دیر کردن ،بابا با شادی نگاهی به ساعت مچی اش می کند ،بلند می شود .
-سرکاریه بلند شین بریم بخوابیم
همه بلند شدن جز من سرم رو پایین می گیرم و سر خوردن اشکی را احساس کردم که آروم روی دامنم افتاد بلند شدم با عجله پله ها رو بالا رفتم در رو محکم بستم و بلند بلند گریه کردم .جلوی آیینه رفتم ،آیینه رو شکوندم ،تک تک عطر هاو لاک ها رو شکوندم ،بلند بلند داد زدم :ازت متنفرم ،ازت متنفرم
تا می تونستم داد زدم گریه کردم ،تنها امیدم نا امید شد .
-ازت متنفرم
در بالکن رو باز می کنم که نفسی تازه بکنم .هق هقم بلند بود ،نفسم بند می آد .
-چرا هیچ کس دلش برا من نمی سوزه ...این شهر و آدماش همه مجسمه اند ،یکی دلش مثل آدمی زاد نیس .ازت بدم میاد محمد حسین ،خیلی بی احساسی،خیلی ..
زیور خانم در اتاق رو باز میکنه ،جعبه رو روی تخت میزاره .
-اینو فریبا خانم واست فرستاده پناه خانم، گفت کامیار نمی تونه بیاد خرید عقد خودش امروز میاد اینم فرستاد واسه عروسش برا تبریک
بی توجه بهش ،حتی بر نگشتم .بااجازه ای گفت و رفت و من به شهر سیاه روبه رویم نگاه کردم .لبه تخت نشستم .بلند شدم آماده شدم ،جعبه رو برداشتم با عجله به سمت تجریش رفتم ،حسابت رو کف دستت می زارم دروغگو با عجله هجوم آوردم به کوچه ...در خونه رو زدم.با پا به در خونه کوبیدم .در باز شد ،ملکا بود .
-آره دیگه قول و قرار بزاری نیای؟ همتون همینطورین ؟ لازم نیس الکی بگین میام خواستگاری دختر مردم محتاج زیاد شدن خواستگاراش نیست .
جعبه رو روی زمین می اندازم و با پا روش می رم هیچ جوری آروم نمیشدم ،آتیش دلم آروم نمی شد .
-لازم نیس دیگه من خودم دارم شوهر می کنم ،شوهری که ازش متنفرم ،از همتون متنفرم از همتون دروغگو
منتظر واکنشی از ملکا نمی مانم باعجله به سمت سر خیابون می رم .
-پناه ...پناه وایستا ...به حرفم گوش بده ،اونطوری که تو فکر می کنی نیس
سوار تاکسی میشم ،راننده تاکسی نگاهی به ملکا که به شیشه می زد کرد .
-خانم برم
-بله
-پناه ،محمد حسین
تاکسی رفت و من دوباره چشمه اشکم جوشیدن گرفت .دیگه حوصله قول و قرار الکی رو نداشتم.وارد خونه میشم ،خونه ای که عذاب جونم شده بود .
🌺🍂ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh