🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ تفریح بودومن ودنیادرحیاط پشتیه مدرسه نشسته بودیم روی زمین. سوالی نگاهش می کردم که باحرص گفت: دنیا:چته؟آدم ندیدی؟ +من بایدازت بپرسم چته،چراانقدر ناراحتی؟ چانه اش ازبغض لرزید،گفت: دنیا:باسعیدکات کردم. انتظارش می رفت،چیزی نگفتم چون من ازاول به دنیاگفته بودم باسعیددوست نشه،کلامن بادوست شدن باپسرای هم سن وسال خودمون مشکل دارم،به نظرم دوست پسرآدم بایدسنش بیشترباشه نه اینکه پیرپسرباشه هانهههه مثلا۵سالی بزرگ ترباشه به نظرم کلاس داره. ازفکربیرون اومدم وگفتم: +حالاچراکات کردید؟ دنیا:به جزمن باسه نفردیگه هم دوست بود. پوزخندی زدم وچیزی نگفتم،اجازه دادم انقدرحرف بزنه ومغزم وبخوره تاخالی بشه. باصدای زنگ ازجامون بلندشدیم وبه سمت کلاس رفتیم. اصلاحوصله ی زنگ دینی رانداشتم چون هیچی ازدرسش نمی فهمیدم. خانم کرمی معلم دینیمون برگه های امتحانی راجلومون گذاشت وباصدای بلندگفت: خانم کرمی:شروع کنیدولی بچه هامن نگاهتون نمی کنم ولی مدیونتون می کنم اگه تقلب کنید. خندم گرفت اخه داشت کسایی رومدیون می کردکه اصلااین چیزابراشون مهم نیست ازجمله خودم. شروع کردیم به جواب دادن سوال ها، هرسوالی روبلدبودم نوشتم سه تاسوال مونده بودکه بلدنبودم. به دنیانگاه کردم،کلاسرش توبرگه ی من بودوداشت ازروی برگه ی من جواب هارو می نوشت،پس این ازمن داغون تره. دستم وبردم زیرمیزودنبال کتاب گشتم، وقتی دستم به کتاب خوردلبخند پیروزمندانه ای زدم وآروم کتاب وآوردم بیرون وصفحه های موردنیازوپیداکردم وجواب هارونوشتم،منتظرموندم دنیاهم جواب هاروبنویسه وبعدباهم ازجامون بلندشدیم وبرگه هامون روتحویل دادیم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh