🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده :
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_چهارم
باصدای سوت خانم رضی معلم
ورزشمون چهارتاازبچه هاکه آماده ایستاده بودندشروع کردن به دویدن.
زنگ ورزشمون بودوامروزمسابقه دومیدانی داشتیم،اصلاحوصله نداشتم
مسابقه بدم وداشتم به این فکرمی کردم
که چه بهونه ای برای پیچوندن جورکنم
که چشمم خوردبه الهام که داشت موهاش ودرست می کرد،خیلی مجهز
بودهمیشه یک تیغ توی کیفش داشت.
بافکری که به سرم زدباخوشحالی سریع
به سمتش رفتم وگفتم:
+سلام اِلی
الهام:سلام،جونم کاری داری؟
نمیدونستم میتونستم بهش اعتمادکنم یانه ولی دل وزدم به دریاوگفتم:
+الی تیغ داری باخودت؟
الهام باتعجب گفت:
الهام:خب آره برای چی میخوای؟
+بده میخوام،بدجورنیازدارم
الهام باعشوه زیادی گفت:
الهام:چی به من میماسه؟
+چی میخوای؟
یکم فکرکرد،چشمش افتادبه دستبند
چرمم که هفته ی پیش خریده بودمش
چشماش برقی زدسریع گفت:
الهام:این دستبندومیخوام
دلم نمیخواست بهش بدم ولی چاره ای
نداشتم باخودم گفتم عیب نداره دوباره
میخرم،بااکراه دستبندم ودرآوردم وبهش
دادم اونم تیغ وبه طورپنهانی ازکیفش
درآوردوبه دستم داد.
سریع وارددستشویی شدم وروی پاهام
خم شدم وکنارساق پام وباتیغ یک خط
خیلی بزرگ انداختم.اولین بارم نبوداین
کارومی کردم ولی ایندفعه یکم محکم
کشیده بودم دردش زیادبود،دستم و
گازگرفتم که صدام درنیاد،دستمال کاغذی
راازجیبم درآوردم وگذاشتم روی زخمم
تاخون پاک بشه وبه صورت خون مردگی
دربیاد.
کارم که تموم شدازدستشویی بیرون اومدم ودرحالی که می لنگیدم به سمت
معلممون رفتم وهمچنان به دنیانگاه کردم
وچشمکی زدم که فهمیدکارم وانجام دادم.
روکردم سمت خانم رضی،خواستم چیزی
بگم که پیش دستی کردوگفت:
خانم رضی:چیه هالین بازچه بهونه ای داری؟
سریع گفتم:
+خانم بهونه نیست دیروزازپله های خونمون افتادم وپام پیچ خوردتازه
زخمی هم شده.
مشکوک نگاهم کردوگفت:
خانم رضی:الان انتظارداری باورکنم؟
باکلافگی پاچه ی شلوارم وبالازدم ساق
پام روبهش نشون دادم وبرای حفظ ظاهر
صورتم راازدردجمع کردم.
معلوم بودهنوزشک داره حقم داشت همش کلاسش ومی پیچوندم،ولی بااین
حال گفت:
خانم رضی:بروولی فقط همین یکبار
دفعه ی بعداگه پات بشکنه هم اجازه
نمیدم.
تودلم گفتم:
+زبونت لال...تادفعه بعدخدابزرگه
باشه ای گفتم وبالبخندپیروزمندانه ای
به سمت سالن رفتم وازپله هابالارفتم
وواردکلاس شدم وپشت میزم نشستم.
ازپنجره به حیاط نگاه کردم دنیاپشت
خط شروع ایستاده بود،لبخندی زدم
وبه تخته زل زدم.دنیاباپدرش زندگی
می کرد،مادروپدرش ازهم جداشده بودند.من ودنیاازکلاس ششم باهم دوست
شدیم وتاالان که کلاس دوازدهمیم و
می خوایم دیپلم بگیریم باهم دوستیم.
ازفکربیرون اومدم وگوشیم وازکیفم
برداشتم.اینترنتم وروشن کردم ووارد
تلگرام شدم.
&ادامه دارد نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh