🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صبح باسردردبدی ازخواب بیدارم شدم،احساس می کردم مغزم داره منفجرمیشه.به وضعیتم نگاه کردم،وامن چراجلوی درخوابیدم؟ یکم مغزم وبه کارانداختم،اتفاقات دیشب مثل یک فیلم ازجلوی چشمم عبورکرد تازه یادم افتادکه قراره چه بلایی سرم بیاد،تازه یادم اومدکه بچه ی ناخواستم،تازه یادم اومد که من قراره به زوربایک مردی که دوبرابرخودم سن داره ازدواج کنم،تازه یادم اومدکه... دوباره اشکام جاری شد، نه نه هالین تونبایدگریه کنی مگه نمی گفتی آدم های ضعیف گریه می کنندپس گریه نکن. باخودم عین دیوانه ها گفتم: +آره آره هالین نباید گریه کنی نبایدگریه کنی. محکم دستام وروی صورتم کشیدم واشک های مزاحم وپاک کردم. باهمان وضعیت آشفته ازجام بلندشدم وبا عصبانیت شدیدی ازاتاق رفتم بیرون، بایدتکلیفم وبامامان روشن می کردم باید می فهمیدم چه نقشی تواین خانه دارم. صداهایی ازآشپزخانه میومد سریع به سمت آشپزخانه رفتم ، مامان اونجابودوداشت میز صبحانه روآماده می کردولی بابا نبود،به ساعت نگاه کردم ده صبح بودپس بابارفته سرکار. سرم وبه سمت مامان برگردوندم که دیدم زل زده بهم، اخمام بیشتر رفت توهم. مامان بامحبتی که کاملامشخص بودمصنوعیه پرسید: مامان:چیزی شده عزیزم؟ خواستم دهان بازکنم وفریادبکشم وخودم وخالی کنم که یک حسی مانعم شد،آره نبایدبگم، نبایدبه روشون بیارم که چیزی فهمیدم بزارببینم تاکجامی خوان پیش برن.نفس عمیقی کشیدم واخمام و بازکردم به زورلبخندی زدم وگفتم: +هیچی،صبح بخیر خانم جون ازاتاقش اومدبیرون، با دیدن من لبخندی زد، زل زدم بهش،یعنی خانم جونم می دونست؟ نه امکان نداره خانم جون درکش خیلی بالاتر ازاین حرف هاست که بخواد راضی به ازدواج زوریه من بشه. باصدای خانم جون ازفکربیرون اومدم: خانم جون:قربون اون صورت نشسته ی داغونت بشم،صبح بخیرتم که خوردی. یعنی این محبت ها الکی بود؟پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم خودم وکنترل کنم وضایع بازی درنیارم. لبخنداحمقانه ای زدم وگفتم: +صبح بخیر خانم جون:برومادربروصورتت وبشورآدم رغبت کنه نگاهت کنه، بعدبیاصبحانه بخور. باشه ای گفتم وباپاهایی شل وتنی بی حس به سمت دستشویی رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh