🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مامان باهمون اخمش گفت: مامان:چراهرچقدردرمیزنم جواب نمیدی؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم باطعنه گفتم: +چیه؟نگرانم شدی؟ مامان اخماش وبازکردولبخندمصنوعی روتحویلم دادوگفت: مامان:خب آره عزیزم‌. چه جالب نگران بچه ی ناخواستش شده. چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین وبه سمت کتابخانه ام رفتم وکتاب فیزیک وجزوه هام و برداشتم وپشت میزمطالعه نشستم. مامانم وقتی دیدمحلش نمیدمگفت: مامان:من رفتم،توهم ازاین به بعدوقتی درمی زنیم جواب بده نگران میشیم. پوزخندآشکاری زدم وزیرلب باشه ای گفتم،مامانم ازاتاق رفت بیرون. اصلانمی تونستم روی درسم تمرکزکنم،همش آینده ی نامعلومم میومدتوی ذهنم وحالم وخراب می کرد. صدای گوشیم بلندشد،دنیا پیام داده بود،پیامش وبازکردم،نوشته بود: دنیا:سلام هالین جونم،خوبی؟ امروزبیابریم کتابخانه هم درس بخونیم هم حرف بزنیم چون واقعادارم ازنگرانی می میرم. واقعاپیشنهادخوبی دادآخه نیازداشتم بایکی حرف بزنم،بایدازیکی مشورت می گرفتم وبهترین شخص همین دنیابود.کتابم وبستم وگذاشتم کنار، من که هیچی نمی فهمم بهتره برم کتابخانه اونجادنیابهم توضیح میده منم بهترمی فهمم. گوشیم وبرداشتم وپیام وجواب دادم: +باشه میام به ثانیه نکشیده جواب داد: دنیا:میای دنبالم یابیام دنبالت؟ کمی فکرکردم وجواب دادم: +نیازی نیست،ساعت چهارکتابخانه باش منم ساعت چهارکتابخانه ام. دنیا:باشه عزیزم دیگه چیزی نگفتم،ازجام بلندشدموروبه روی آیینه ایستادم وچهره ی رنگ پریدم ونگاه کردم،چشمای مشکیم پُف کرده بودورنگ صورتم عین زردچوبه زردشده بود. باصدای زنگ گوشیم دل ازآیینه کندم وبه سمت گوشیم رفتم، شایان بود،تعجب کردم آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟جواب دادم: +بله؟ شایان باصدای شادی گفت: شایان:سلام خانم زشت. اصلاحوصله نداشتم حرف بزنم باهمون صدای گرفتم که ناشی ازگریه های دیشبم بودگفتم: +کارت وبگوشایان. باپررویی تمام گفت: شایان:شنیدم آرزوکردی بامن بری بیرون،منم خواستم آرزوت وبرآورده کنم گفتم زنگ بزنم بهت بگم بیای بریم بیرون. باحرص گفتم: +من غلط بکنم بخوام افتخاربدم باتوبیام بیرون. شایان:اِ هالین اذیت نکن دیگه افتخاربده بیابریم بیرون،اصلابریم خرید. تازه یادم افتادکه بایدبرای تولدملینا لباس بخرم، گفتم: +باشه میام. شایان خندیدوگفت: شایان:آفرین هالین عزیزم،فکر نمی کردم انقدر سریع رام بشی. دیگه واقعاعصبیم کرده بود،باخشم گفتم: +خیلی بی شخصیتی،اصلا نمیام خودت تنهایی برو. شایان خندیدوگفت: شایان:باشه باشه ببخشید. اصلاحوصله ی مسخره بازیاش ونداشتم،سریع گفتم: +من امروزبادوستم کتابخانه قراردارم،ساعت شش جلوی درکتابخانه باش. اجازه ی حرف اضافه روبهش ندادم وسریع قطع کردم. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh