🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان ماشین وجلوی یک فست فودی نگه داشت. ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فست فودی رفتیم ،خیلی خلوت بودفقط سه نفرتوفست فودی بودن واین خیلی خوب بود،دلم نمیخواست کسی من وبااین قیافه ببینه،همونجوری صورتم کبودبودسرجریاناتی که یکی دوساعت پیش افتادکه رنگ وروم شده بودعین میت دیگه قیافم شده بودعین آنابل. شایان با دستش اشاره کرد که بریم داخل، سرم وانداختم پایین تاکسی نبینتم.سریع پشت میز نشستیم،شایان دوتاپیتزاونوشابه سفارش داد، ازگشنگی حالت تهوع گرفته بودم. شایان باتمسخروطعنه گفت: شایان:نمیخوای دستت وبشوری خانم پاکیزه؟ بااخم نگاهش کردم وگفتم: +شایان خیلی این اخلاقت بده که همه چیزوبه روی آدم میاری،کف دستم وبونکرده بودم چه میدونستم یک حیوان توسرویسه که فقط منتظره یک دختربره پیشش،اه. شایان دستاش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت: شایان:باشه بابا،شوخی کردم. انگشت اشارم وجلوی صورتش گرفتم وخیلی جدی گفتم: +آدم حرفاش وتودوحالت میزنه یکی شوخی یکیم عصبانیت. شایان ازحرفم خیلی تعجب کرددرحدی که نتونست چیزی بگه،سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم. شایان:هالین! پیتزاروآوردن. سرم وآوردم بالاوبه شایان نگاه کردم. گارسون پیتزاروگذاشت روی میزورفت. هردومون عین گشنه های عهد حجرافتادیم به جون پیتزا،خیلی گشنم بوداصلانمی تونستم حفظ آبرو کنم وآروم بخورم. یکم که خوردیم وازاون حالت گرسنگی بیرون اومدیم روبه شایان گفتم: +شایان نمیخوای نقشت وبگی؟ شایان یک قلوپ ازنوشابش وخوردوگفت: شایان:چراالان میگم. منتظرنگاهش کردم،بعدازمکثی گفت: شایان:ببین هالین اینطورکه معلومه خانوادت هیچ جوره حاضرنیستن بیخیال این ازدواج بشن پس توبایدکاری بکنی که اصلی کاریابیخیال بشن.کمی فکرکردم وگفتم: +فکرخوبیه،ولی این فکرو قبلادنیاکرده بودبهم گفته بود. لبخندبزرگی زدوگفت: شایان:به به چقدرتفاهم آخه. چشمام وباحرص بستم وگفتم: +شایان الان اصلاوقت مسخره بازی نیست،بگو چیکارکنم؟ شایان گازی به تیکه ی پیتزاش زدوگفت: شایان:گفتم که چیکارکنی. +خسته نباشی،خب اینو که دنیاهم گفته بود‌توبگودقیقاچیکارکنم؟ شایان جدی شدوگفت: شایان:ببین توبایدهم ازلحاظ ظاهری هم ازلحاظ اخلاقی داغون باشی تااونابه طورکلی منصرف بشن. دستام وتوهواتکون دادم وگفتم: +دقیق توضیح بده شایان. شایان:ببین ظاهری وکه خودت بایدکاری بکنی، ولی اخلاقی رو من می تونم بهت کمک کنم. ته دلم امیدوارشدم،بالبخند محوی گفتم: +چه کمکی بهم می کنی؟ شایان لبخندشیادانه ای زدوگفت: شایان:یکی دوتاقرص میارم که بریزی توچای پسره که کلاازاول تاآخرمجلس دستشویی باشه.خندیدم وگفتم: +همین؟ شایان:نه،ببین توخیلی باید جلف بازی دربیاری طوری که خانواده پسره فکرکنن توازپسرشونم بدتری،درضمن بایدساعت دقیق اومدنشون و بهم بگی. باکنجکاوی گفتم: +چرا؟ شایان:من هِی بهت پیام میدم توهم هی جوابمو بده وهی الکی بخند،بزار فکرکنن بین من وتوخبراییه ودرارتباطیم همچنان که زل زده بودم بهش به حرفاش فکرکردم، پیشنهادش خیلی خوب بودفقط امیدوارم که جواب بده. شایان دستش وجلوی صورتم تکون دادکه باعث شدازفکر بیام بیرون. شایان:حالانمی خوادانقدر ذهنت ودرگیرکنی،اگه غذاتوخوردی بریم خونه. به غذام نگاه کردم تموم شده بودفقط یک مقدارازنوشابم مونده بودکه اونم مهم نیست. +خوردم،بریم. شایان ازجاش بلندشدوپول غذاروحساب کردوباهم از فست فودی زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم وبه سمت خونه ی ماراه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh