🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب متعجب پرسید: مهتاب: واا داداش تو که میخواستی دوتا بشقاب بخوری.. امیرعلی با چهره درهم برگشت و گفت: سر سفره حرف میزنی ... کمی کمث کرد و ادامه داد امیرعلی: ..اشتهام رفت.. نفهمیدم چی بین خواهر و برادر گذشت، ذهنم مشغول امشب بود،دیدم دست ازغذاخوردن کشیدم وازمهین تشکر کردم واز سر میز بلندشدم.رو به مهتاب گفتم: غذاتون تموم شدمیام میزو جمع میکنم و ظرفارو میشورم.. راه افتادم سمت اتاقم برم که مهین جون صدام زد: مهین:هالین جون دخترم! نمیخواد ظرف بشوری. مکثی کرد و به نگاه پرسوال من جواب داد: دیگه خدمتکار این خونه نیستی... دلم هری ریخت پایین،نکنه میخواد بگه امشب با بابات میری خونتون نکنه.. مهین جون من واز فکروخیال دراورد مهین: از اولم ما تو رو خدمتکار نمیدونستیم.. حالا هم اگه حالت خوبه.نمیخوای استراحت کنی، بیا بشین کارت دارم.. تو دلم گفتم،خدایا چی میخواد بگه، چرا اینجوری شدن اینا.. نفهمیدم بغضم از کجا اومد حتما میخواد بگه، امشب تحویلت میدیم به خانوادت.. برو خداحافظ... من.. چجوری برم، دلم اینجاست... امیرعلی کجایی؟. بیا یه چیزی بگو.. چشمام اماده باریدن بود، بغضم و قورت دادم و گفتم: الان حالم خوب نیست بعد میام. به سرعت چادرمو زیر ارنجم جمع کردم و رفتم سمت پله ها.. صدای زمزمه مداحی از اتاق امیرعلی میومد، دوس داشتم برم در بزنم و بگم، دیشب چی گفتی به من، من خواب می دیدم؟ یا اون حرفارو گفتی که منو برگردونی خونتون تا تحویل خانوادم بدین. اما نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم ینی پاهام یاری نمی کرد، فقط رفتم اتاقم و درو بستم.. خودم و روی تخت انداختم و سرمو تو بالشت فرو کردم تاصدای گریه م نره بیرون.. چند ثانیه نکشیدکه درد عجیبی توی پیشونیم حس کردم تازه یادم اومدکه بخیه دارم و.. آخ بلندی کشیدم و بالشت روبرداشتم.. با کمال تعجب، بالشت خونی شده بود.هول کردم و سریع پاشدم،دستم وگرفته بودم جلو پیشونیم و رفتم سمت روشویی سرویس اتاقم.. توی اینه خودمو می دیدم، به خودم گفتم؛اخه چرا باندشو بازکردی دختره ی دیوونه.. جواب خودم و دادم: اره من دیونم که حرفاتو باور کردم، اونا روگفتی که منوبرگردونی وتحویل خونوادم بدی؟مثلا امانتداری کنی؟؟تند تند اب میزدم به صورتم و اشک میریختم.. چنددیقه گذشت، از خوردن اب سرد، احساس کردم‌جای بخیه هام داره می سوزه، وضعف عجیبی به سراغم اومد،چندتا دستمال کاغذی روتندتندکشیدم بیرون وگذاشتم روی پیشونیم، دستم وبه درسرویس که باز بود، گرفتم که برگردم،به یکی برخوردکردم، مهتاب بودکه باهول می گفت: مهتاب: چی شدی هالین جونم؟! با لبخندمصنوعی ازکنارش ردشدم وگفتم: +ازمن می پرسی؟خودت که بهتر می دونی چه خبره، پس بهتره بری منم، تو دردخودم بسوزم. مهتاب به زور دستم وگرفت ونشوندم روی تخت ومهربون گفت: بشین اینجا ببینم،هالین خانم مون چی شده؟ داره خود زنی میکنه.. بابغض گفتم:مهتاب بیخیال شودیگه.مامانت که گفت من دیگه خدمتکارتون نیستم، امشبم که منو تحویل خونوادم میدین دیگه..خیالتون راحت میشه.. مهتاب چندلحظه بهم خیره شد،بعدبلندزدزیرخنده معنی خنده هاشونمی فهمیدم.. انقدرخندید که من داشت حرصم درمی اومد دستشو گرفتم وگفتم بس کن مهتاب.. به چی میخندی .. مهتاب هیچی نگفت: فقط روبه در رفت بیرون صداش میومد: مامان!! امیر!! باتعجب صداش زدم: +چیکار می کنی؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh