💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم . چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد . - رسیدیم . پیاده شو . دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد . من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم . همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم . یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد . با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد . چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود . با صدای آنالی به خودم اومدم . + مروا ... آهای مروا . چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم. -ها ؟! چی شده؟! چیزی گفتی؟! پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد. + کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم ! - ببخشید . چی گفتی؟! + میگم برای چی اومدیم اینجا ؟! -میخوام انتقالی بگیریم . + به کجا ؟! لبخند دندون نمایی زدم . -یه جای خوب . دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم . لبخندی از خوشحالی زدم . دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود . دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد . به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه رو به آنالی گفتم : - بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟ آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت : + اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه . آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم . به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم . - سلام آقای رستمی . خسته نباشید . آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست . + سلام آقای رستمی . رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد . ×به به . سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی . چه عجب از این طرفا ؟! کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب . - راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh