🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها... _ خوب برن ما که خونه نمیریم. پس کجا میریم - امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟ زدم رو دستم و گفتم: واااای آره فراموش کرده بودم - به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی حتما خیلی هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بله بله خیلی جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت. _ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ... - إ وااا چیشد اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه - إ خوبه بگم آقای سجادی؟ همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم رسیدیم بهشت زهرا رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش - اسماء بله - میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده خوب چرا از شهید خودتون نخواستید - از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام خندیدم و گفت ایشالا که خیره. یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم. _ وای که تو چقد خوبی علی دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟ - سلام نیم ساعته إ پس چرا بیدارم نکردی آخه دلم نیومد... آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم - علی نمیتونم خیلی سنگینی إ پس منم بیدار نمیشم - باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟ - سرمو به نشونهی تایید تکون دادم باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره دوتامون زدیم زیر خنده در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام. _ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پله ها اومدیم پایین بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه رفتم سمتش سلام بابا رضا خسته نباشی پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشی دختر گلم با اجازتون من برم کمک مامان معصومه فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار کشیدید دوتامون زدیم زیر خنده علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه عیب نداره نوبت توهم میرسه فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه بابا رضا و علی زدن زیر خنده آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه - خانومم همینطوری گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا باشه... - إ اسماء بخدا شوخی کردم باشه حاالا قسم نخور - آخه آدمو مجبور میکنی... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh