در مسیر بازگشت ...
به دوست داشتنِ تو آنچنان مطمئنم که به نفس کشیدنم در دیروز
این جمله رو در حالی در ذهنم مرور میکردم که از میان توده ای آب مُعلق در آسمون عبور میکردیم و تکونِ این عبور ، کلماتی که داشتن توی ذهنم منظم میشدند رو به گوشه ای پرت میکردند
و من رو به نَنِوشتن بیشتر سوق میدادن
این قطرات آب با تلاشی وصف نشدنی سعی بر چسبیدن به این پرنده ی آهنی مهربون داشتند و غافل از اینکه یک نفر قبل از غرق شدن بین افکارش ،چهارتا دُکمه بالای سرش رو فشار داده و هوای گرم رو به سمت میعادگاه آرزوهای اونها روانه کرده
و ایندفعه خبری از به آغوش کشیدن دخترک زیبا نیست
بلاخره یک روزی یک نفر به ابرها باید میفهموند همیشه قرار نیست همه چیز بر وِفقِ مراد آدم پیش بره و سوختن ، نرسیدن و از دست دادن جزئی دردناک و جدانشدنی از زندگیمونه…
این مدت هربار که دست به قلم میشدم با این جمله که “نوشتن انگیزه میخواد “ کلماتِ مُعلق در هوا رو به گوشه ای پَرت میکردم و یک چوبخط به تلاش های ناموفق زندگیم اضافه میکردم…
اما یک شب این انگیزه لعنتی باز من رو در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد:
به دوست داشتن تو آنچنان مطمئنم که به نفس کشیدنم در دیروز