@zamanetafakor
⛔ تلنگر . . .
🔸همین حالا که پتو را که کشیده ای روی صورتت و داری زار زار اشک می ریزی ،
همین حالا که داری بلند بلند می خندی،
همین حالا که جواب مادرت را به تلخی می دهی ،
همین حالا که از زنگ زدن به دوست چند ساله ات به خاطر کدورت ها امتناع می کنی،
همین حالا....
درست همین حالا
که داری این متن را می خوانی اگر خدا به فرشته هاش بگوید بس است دیگر...
برش گردانید پیش خودمان!
برش گردانید سر جای خودش،
بال هایتان را بکشید روی چشم هایش تا خوب بخوابد که بیداریِ واقعی نزدیک است.....
چه می شود...؟
می ترسی؟!؟
از برگشتنِ دوباره سر جای خودت می ترسی؟؟!
سفت تختت را می چسبی و فکر می کنی جای من که اینجاست!
کجا بروم؟
لباس هایت را نگاه می کنی،
همه ی آدم هایی را که شناخته ای توی سَرت مرور می کنی...
کجا بروی بدون آن ها؟؟!؟
خدا می خواهد برت گرداند...؟
خدا می خواهد تو را ببرد؟
همین حالا...؟
نفست می گیرد؟
به لرزه میوفتی؟
مگر دیدن حضرت دوست ترس دارد...؟
اما تو از چیز دیگری واهمه داری....
اما تو شرمنده ای!
می ترسی و کوله بارت خالیِ خالیست...
همین حالا که نشسته ای گوشه ی اتاقت و داری فکر می کنی شب های قدر را بروی مراسم کدام حاج آقا ،
بروی مشهد،
بروی قم...
اگر همین حالا فعلِ جمله ات روی هوا بماند و خون در رگ هایت منجمد شود...
اگر شب قدر در یک لحظه دور تر از فاصله ات تا مشهد شود ،
دورتر از فاصله ات تا کربلا،
دور تر از فاصله ات تا آسمان...
چه می شود...؟
می توانی امضا بدهی شب های قدر را ببینی ؟
بیایی روی کاغذ مردانه بنویسی من شب قدر زنده ام!
می روم مشهد رو به روی حرم قرآن سر می گیرم و استغفار می کنم و نماز می خوانم و...
جرأتش را داری؟
اگر به عید فطر پارچه ی سیاهِ روی دیوار و اعلامیه ی ترحیمت برسد چه می شود..؟!
چه کار داری می کنی؟
پشت دانه های شنِ ساعتِ عمرت به کدام ساحل گرم شده که اینقدر مطمئن قدم بر می داری؟
که زمین اینقدر برایت عزیز شده و آدم هایش عزیزتر...
اگر عید فطر را نبینی ،
به اندازه ی کافی روزهایت عید بوده؟
روزهای بدون گناهت...
روزهای تولد دوباره ات ،
روزهای قدم برداشتنت رو به جلو ، روز های بیدار شدنت...؟
چه قدر توی زندگی عید داری؟
چه قدر شب قدر؟
چند لحظه ی پربار که به خاطرشان سرت را بالا نگه داری و روی نگاه کردن به خدا را داشته باشی!
روی برگشتن را...
@zamanetafakor