#قاسم_بن_الحسن_علیه_السلام 7
#حضرت_قاسم_ع_شب_ششم_محرم
شهادت حضرت قاسم به روایت سحاب رحمت
در زيارت ناحيه مقدسه آمده است:
«السلام علي القاسم بن الحسن بن علي، المضروب هامته، المسلوب لامته حين نادي الحسين عمه، فجلي عليه عمه کالصقر و هو يفحص برجليه التراب...
لعن الله قاتلک عمرو بن سعد بن نفيل الأزدي، واصلاه جحيما وأعد له عذابا أليما».
«سلام بر قاسم فرزند حسن بن علي عليهالسلام، آنکه جثهاش ضربت خورده و ابزار جنگش به تاراج رفته، هنگامي که عمويش حسين عليهالسلام را صدا زد، عمويش بسان عقاب تيز پرواز به سوي او شتافت، و مردم را کنار او دور کرد و خود را بدو رسانيد، در حالي که قاسم پايش را به زمين ميکشيد... خداوند لعنت کند کشندهات عمرو بن سعد بن نفيل ازدي را، و او را به دوزخ افکند، و برايش عذابي دردناک آماده کند» [1] .
قاسم نزد عموي بزرگوارش آمد و اجازه جهاد طلبيد. آن حضرت چون به قاسم نظر افکند دست به گردن او درآورد و او را در آغوش کشيد، و هر دو چندان گريستند
«حتي غشي عليهما»
«تا هر دو غش کردند».
چون بهوش آمدند قاسم از آن بزرگوار اجازه جهاد ميخواست و آن جناب اذن نميفرمود، و آن شاهزاده دست و پاي عموي خود را ميبوسيد تا اجازه گرفت و به ميدان رفت در حالي که اشک بر گونههايش روان بود و ميفرمود:
ان تنکروني فأنا بن الحسن
سبط النبي المصطفي المؤتمن
هذا حسين کالأسير المرتهن
بين أناس لا سقوا صوب المزن
اگر مرا نميشناسيد من فرزند امام حسن هستم، پسر دختر پيغمبر برگزيدهي مورد اعتماد.
اين (عمويم) حسين است که چون اسيران در بين مردم گرفتار است، از باران ابرها (رحمت الهي) سيراب نشويد [2] .
در بعضي روايات است که آن حضرت فرمود:
«يا ولدي، أتمشي برجلک الي الموت»
«اي فرزندم، بپاي خود به سوي مرگ ميروي؟».
آن طفل عرض کرد:
«و کيف يا عم و أنت بين الأعداء وحيدا غريبا»
«عموي بزرگوار، چگونه نروم و حال آنکه تو را تنها و غريب در ميان دشمنان ميبينم».
نه دوستي و نه ياري.
«روحي لروحک الفداء، و نفسي لنفسک الوقاء»
آنقدر اصرار و مبالغه کرد تا اجازه گرفت [3] .
يکي در يتيم از رشتهي عشق
بر آمد تا که گردد کشتهي عشق
بچرخ دلبري بد اولين ماه
بملک عشق بابش دومين شاه
به عجز و لابه و نيکو بياني
يتيم آسا به صد شيرين زباني
بخاک پاي آن شه سود رخسار
بگفت اي از تو پيدا عرش دادار
غم بيياريت اي داور داد
مرا درد يتيمي برده از ياد
چون قاسم از عمو اذن جهاد خواست آن حضرت اجازه نميداد و ميفرمود: تو يادگار برادرم هستي، ميخواهم زنده باشي تا بوسيله تو خودم را تسلي دهم.
قاسم به خيمهي خود آمد و سر بزانوي غم نهاد و اشک از چشمش سرازير و قلبش محزون بود. ناگاه يادش آمد که پدر تعويذي بر بازوي او بسته، و فرموده: هر گاه اندوه و غم بسيار بر تو غلبه کرد، اين تعويذ را باز کن و بخوان و آنچه در او نوشته عمل کن. قاسم با خود گفت: تا بحال مرا چنين درد و رنجي نيامده، لذا تعويذ را از بازو باز کرد، ديد نوشته:
اي پسرم، تو را سفارش ميکنم هرگاه برادرم و عمويت حسين عليهالسلام در کربلا بدست دشمنان گرفتار شد، جهاد و مبارزه با دشمنان خدا را ترک مکن، و از جانفشاني بخل منما، و اگر از رفتن به جهاد نهي کنند تو بر آن اصرار نما، تا اذن بگيري و به سعادت هميشگي نائل شوي.
قاسم نزد عمو آمد و نوشته پدر را ارائه نمود. چون آن امام مظلوم نوشته را ديد، گريه بسيار نمود و آه سوزناک از جگر برکشيد. [4] .
چون قاسم عازم ميدان شد، امام حسين عليهالسلام گريبان پيراهن او را پاره کرد، و عمامهي او را نصف کرده، بر روي آن جناب آويزان نمود، و لباس او را به صورت کفن بر وي پوشانيد، و شمشير خود را به کمر او بست، و او را روانه ميدان نمود. [5] .
او جنگ سختي نمود و به آن کمي سن، سي و پنج تن را کشت. [6] .
در «شرح شافيه» آمده: مردي را که با هزار نفر برابر ميدانستند به قصد قاسم پيش آمد، و حضرت قاسم همچون باد شديد و برق خاطف بر او حمله کرد و او را به ضرب شمشير از اسب بينداخت. آنگاه اسب خود را در ميان انبوه لشکر تاخت، و با خردسالي 35 تن و به روايتي 70 نفر از آن ستمگران را بکشت. [7] .
حميد بن مسلم گويد: من در ميان لشکر عمرسعد بودم. پسري ديدم که رويش همانند پارهي ماه بود. شمشير در دست و پيراهن و ازاري در بر، و نعليني در پاي داشت که بند يکي پاره شده بود، و من فراموش نميکنم که بند نعل پاي چپ بود.
عمر بن سعد ازدي گفت: بخدا سوگند که من بر اين پسر حمله کنم.
گفتم: سبحان الله، اين چه ارادهاي است (و از جان او چه ميخواهي؟) او را بحال خود واگذار، اين گروه که دور او را احاطه کردهاند او را کفايت ميکنند. گفت: والله بر وي حمله کنم. پس حمله کرد و بتاخت، ناگهان با شمشير، بر سر آن شاهزاده زد که بروي افتاد و فرياد زد: اي عمو.