بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله. آن گاه امام حسين -عليه‏السلام- سر به آسمان برد و عرض کرد: الهي! انک تعلم انهم يقتلون رجلا ليس علي وجه الأرض ابن نبي غيره. ثم أخذ السهم فأخرجه من قفاه. اي خداي من! تو مي‏داني اين گروه مردي را مي‏کشند که بر روي زمين پسر پيغمبري جز او نيست. سپس حضرت دست برد و آن تير را از پشت بيرون کشيد. فانبعث الدم کالميزاب، فوضع يده علي الجرح فلما امتلأت رمي به الي السماء. (از جاي تير) خون مانند ناودان سرازير شد. حضرت دست خود را زير جاي جراحت گرفت و چون از خون پر شد، آن را به سوي آسمان پاشيد (و از آن خون شريف قطره‏اي به سوي زمين برنگشت). دوباره کف دست خود را از خون پر کرد و به سر و صورت و محاسن خود کشيد و فرمود: هکذا أکون حتي القي جدي رسول الله و أنا مخضوب بدمي و أقول: يا رسول الله! قتلني فلان و فلان. من با سر و صورت خون آلود خواهم بود تا اينکه جدم پيامبر خدا (ص) را ديدار کنم و نام قاتلان خود را به او بگويم. در اين هنگام ضعف و ناتواني بر آن حضرت چيره شد و از کارزار باز ايستاد، تا آنکه مالک بن يسر به حضرت دشنام داد و با شمشير خود ضربه‏اي بر سر مبارک امام حسين -عليه‏السلام- زد: کان عليه قلنسوة فقطعها حتي وصل السيف الي رأسه فأدماه فامتلأت القلنسوة دما. به گونه‏اي که کلاه آن حضرت شکافته شد و شمشير به سر مقدسش رسيد و خون از آن جاري گشت، به حدي که آن کلاه پر از خون شد. حضرت در حق او نفرين کرد و سپس آن کلاه پر خون را از سر مبارک انداخت و دستمالي گرفت و زخم سر را بست و کلاه ديگري بر سر گذاشت و عمامه‏اي بر آنبست. لشکر دشمن لحظه‏اي از جنگ با حضرت درنگ نمودند، ولي دوباره پيرامون او را فراگرفتند. در اين هنگام عبدالله بن الحسن - عليهماالسلام - بيرون آمد (و به گونه‏اي که پيش از اين گفته شد به شهادت رسيد.) سيد بن طاووس و ديگران گفته‏اند که پس از اين، حضرت سيد الشهداء -عليه‏السلام- فرمود: براي من جامه‏اي بياوريد که کسي براي پوشيدن، رغبتي در آن نداشته باشد و آن را زير جامه‏هايم بپوشم تا پس از مرگم کسي آن جامه را از تن من بيرون نياورد. جامه‏اي براي حضرت آوردند که کوچک و تنگ بود، حضرت فرمودند: اين جامه‏ي اهل ذمه و ذلت است. جامه‏اي بزرگتر از اين بياوريد. پس جامه‏اي بزرگتر آوردند و حضرت آن را پوشيد. به روايت سيد بن طاووس جامه‏ي کهنه‏اي آوردند. حضرت چند جاي آن جامه را پاره کرد تا از قيمت افتاد و بي‏ارزش شد و آن را در زير جامه‏هاي خود پوشيد: فلما قتل عليه‏السلام جردوه منه. اما چون امام حسين -عليه‏السلام- به شهادت رسيد، آن جامه‏ي کهنه را نيز از تن حضرت بيرون آوردند. شيخ مفيد - رحمت الله عليه - فرموده است که آن حضرت گر چه از بسياري زخم و جراحتها سنگين شده بود، ولي با اين حال بر دشمنان حمله مي‏کرد و آنان را به چپ و راست پراکنده مي‏نمود. شمر که اين صحنه را ديد، دستور داد تا حضرت را دوباره تيرباران کنند. آن قدر او را تيرباران کردند تا از جنگ باز ايستاد و لشکر دشمن در برابرش توقف نمودند. حضرت زينب - عليهاالسلام - که چنين ديد، بر در خيمه آمد و بر عمر بن سعد فرياد کشيد و به او فرمود: ويحک يا عمر! أيقتل ابوعبدالله و أنت تنظر اليه؟ اي عمر! واي بر تو، حضرت اباعبدالله را مي‏کشند و تو به آن مي‏نگري؟ عمر سعد پاسخي نداد و به روايت طبري اشکش جاري شد و صورت خود را از سوي حضرت زينب - عليهاالسلام - برگرداند. سپس حضرت زينب - عليهاالسلام - رو به لشکر دشمن کرد و فرمود: ويحکم! ما فيکم مسلما؟ واي بر شما! آيا مسلماني در ميان شما نيست؟ ولي هيچ کس پاسخ او را نداد. سيد بن طاووس - رحمت الله عليه - روايت کرده است: در اين هنگام که امام حسين - عليه‏السلام- توان کارزار نداشت، صالح بن وهب المزني (اليزني) از کنار حضرت آمد و با قدرت تمام نيزه‏اي بر پهلوي مبارکش زد: فسقط الحسين عليه‏السلام‏عن فرسه الي الأرض علي خده الأيمن. پس امام حسين -عليه‏السلام- چنان از روي اسب افتاد که با طرف راست صورت مبارکشان بر زمين فرود آمد. آن گاه حضرت فرمود: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله. حضرت دوباره برخاست و ايستاد. حضرت زينب - عليهاالسلام - که تمام نگاهش به برادر بود، چون اين صحنه را ديد، از در خيمه بيرون دويد و فرياد زد: وا أخاه! وا سيداه! وا أهل بيتاه! ليت السماء أطبقت علي الأرض و ليت الجبال تدکدکت علي السهل. اي کاش آسمان خراب مي‏شد و بر زمين مي‏افتاد! اي کاش کوهها از هم مي‏پاشيد و بر روي بيابانها پراکنده مي‏شد! راوي مي‏گويد: شمر بن ذي الجوشن لشکر خود را صدا زد و گفت: براي چه ايستاده‏ايد و انتظار مي‏کشيد؟ چرا کار حسين را تمام نمي‏کنيد؟ آن گاه همگي بر امام حسين - حمله بردند، تا او را از پاي درآوردند.