#ولادت_حضرت_مهدی_عج
🔰آنچه در باره نرجس مادر قائم روايت شده است كه نامش مليكه دختر يوشع بن قيصر ملك است
📝 ابو الحسين بن محمد بن يحيى شيبانى گويد در سال 286 وارد كربلا شدم و قبر غريب رسول خدا را زيارت كردم و ببغداد برگشتم و در هنگام گرما كه آسمان تافته بود بمقابر قريش رفتم و چون بمشهد امام كاظم عليه السلام رسيدم و تربت رحمت بار او را كه در بساتين آمرزش جاى دارد استشمام كردم با اشكهاى پياپى و نالههاى دمادم بر او گريستم و اشك هر دو چشم مرا گرفته بود و چيزى نميديدم چون اشكم خشك شد و نالهام قطع گرديد ديده گشودم پيرمردى در برابرم بود پشت خميده هر دو شانه كوژ شده پيشانى و هر دو كفش پينه سجده داشت و با ديگرى كه در سر قبر با او بود ميگفت اى برادر زاده عمويت بوسيله اسرار علوم شريفى كه جز سلمان نداشت و آن دو سيد بوى سپردند شرف بزرگى دريافته است عمويت نزديك وفات رسيده و روزهاى آخر عمر را ميگذراند و از اهل ولايت كسى را ندارد كه اسرار خود را بوى سپارد، من با خود گفتم هميشه رنج و تعب ميكشم و سوار شتر و استر براى دانش از اين سو بآن سو ميروم و اكنون گوشم از اين شيخ سخنى ميشنود كه دلالت بر علم جسيم و آثار عظيمى دارد گفتم ايشيخ آن دو سيد كيستند؟ گفت آن دو ستاره كه در سر من رأى بخاك خفتند گفتم من بموالات و شرافت محل اين دو بزرگوار در مقام امامت و وراثت سوگند ميخورم كه در طلب علم آنها و جوياى آثارشان هستم و از جان خود سوگندهاى مؤكد ميخورم كه اسرار آنها را نگهدارم گفت اگر در آنچه گوئى راست و درستى آنچه همراه خود از آثار و اخبار آنان دارى بياور چون كتب مرا وارسيد و روايات آنها را يافت گفت راست گفتى من بشر بن سليمان نخاس از نسل ابو ايوب انصاريم، يكى از دوستان ابى الحسن و ابى محمد (امام دهم و يازدهم) ميباشم و در سر من رأى همسايه آنها بودم گفتم برادر خود را بذكر پارهاى از آنچه از كرامات آنها ديدى گرامى دار گفت
✨مولايم ابو الحسن على بن محمد عسكرى مسائل بنده فروشى را بمن آموخت و جز باجازه او خريد و فروش نميكردم و از موارد شبهه كناره گير بودم تا معرفت من در باره آن كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم،
يك شب در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود كه كسى درب منزل كوفت شتابانه پشت در دويدم كافور خادم را ديدم كه فرستاده مولايم ابو الحسن بود و مرا خدمت آن حضرت دعوت كرد؛ من جامه پوشيدم و خدمت او رسيدم و ديدم در پشت پرده با پسرش ابو محمد و خواهرش حكيمة گفتگو دارد چون نشستم فرمود اى بشر تو از سران انصارى و ولايت ائمه هميشه پشت در پشت در ميان شما بوده و شما مورد اعتماد ما خانواده هستند و من ميخواهم شرف يكى از اسرار امامت را بهره تو گردانم و تو را براى خريدن يك كنيزى گسيل دارم، آن حضرت نامهاى بخط و زبان رومى نوشت و بست و مهر آن را بآن زد و كيسه زردى كه يك صد و هشت اشرفى در آن بود آورد آنها را بمن داد، فرمود اينها را بگير و برو بغداد و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات حاضر شو در اطراف تو زورقهاى اسيران ميرسند و خريداران و وكلاء افسران بنى عباس دور آنها را ميگيرند و جمعى از جوانان بغداد هم مى آيند، چون چنين ديدى دورا دور بنده فروشى بنام عمر بن يزيد نخاس تا آخر روز پاس بده و چون كنيزى را كه صفات چنين و چنان دارد و دو پارچه حرير نازك پوشيده است براى فروش بيرون آورد از گشودن رو و لمس خريدار و اطاعت آنان سرباز زند و از پشت رو بند نازكى كه