در کتاب مصباح الحرمین به روایتی برخورد کردم که دوست دارم آن را بگویم و آن روایت این است: در یکی از شبهایی که کاروان در تاریکی شب به سمت شام حرکت می کرد حزن و غم و بکاء حضرت سکینه س را فرا گرفت زیرا به یاد ایامی افتاد که با پدرش امام حسین ع در عزت و کرامت و بزرگی بود سپس خودش را در حالت اسارت وذلت دید بعد از آن زمانی که در نزد پدر عزیز بود. پس یکی از آن ملعونها گفت:ساکت شو ای دختر پس نتوانست ساکت شود بلکه بکا و اشک بر او غلبه کرد. و زفره و نفسهای گرم عمیق سوزناک در شهادت امام حسین ع می کشید به حدی که نزدیک بود روحش از بدنش خارج گردد پس مرد ظالم گفت ساکت شو ای دختر خارجی(کافر و بی دین ) حضرت سکینه فرمود: تاسف و مصیبت بر تو ای پدر، پدر جان از روی دشمنی و ستم تو را کشتند و تو را خارجی می خوانند. پس ان ملعون غضبناک شد و او را با دست ملعونش گرفت و او را بر روی زمین انداخت. سکینه س چون از مرکب به زمین افتاد از حال رفت و هنگامیکه به هوش آمد کاروان رفته بود. پس بلند شد و با پای برهنه شروع کرد به دویدن در دل تاریکی شب. گاهی بلند می شد و گاهی می نشست و مرتبه ای استغاثه به خدا می کرد و مرتبه ای به پدرش حسین با دیگر به عمه اش زینب س استغاثه می کرد و می گفت: مرا جا گذاشتید و ترک کردید مرا تنها و غریب. پس به چه کسی پناه ببرم. به کدام محل امن در این بیابانها پناه ببرم؟ ساعتی در بیابان با حالت وحشت و اضطراب دوید‌. و اثری از قافله نیافت. پس در این موقع ازشدت وحشت از حال رفت و بیهوش شد. در این هنگام نیزه ای که در دست حامل راس مطهر بود به زور و قوه الهی از دستش جدا شد و زمین را شکافت و تا نیزه تا نیمه در زمین فرورفت و محکم و قرص مانند میخ در دیوار استوار گردید و هرچند سعی و کوشش ، حامل نیزه نمود تا نیزه را از زمین بیرون کشد نتوانست. افراد زیادی جمع شدند نتوانستند نیزه را به نیرو و قوه بیرون کشند. و هرچه سعی و کوشش نمودند کاری از ایشان بر نیامد و همچنان نیزه به قدرت الهی در زمین فرو رفته بود. پس مطلب را به عمر سعد لع گزارش کردند او گفت از امام سجاد ع سوال کنید. هنگامیکه از امام سجاد ع مطلب را سوال کردند امام ع فرمود: اطفال را سر شماری کنید طفلی جا مانده است. مطلب جا ماندن کودکی در بیابان به حضرت زینب س گفته شد. حضرت زینب تک تک کودکان را با اسم صدا زد تا رسید به حضرت سکینه س پس چون سکینه را صدا زد پاسخی از او نشنید. زینب س، خود را از شتر به زمین انداخت و ندبه کرد و فرمود: وا از فقدان سکینه،امان از نبودن مردان محر م، وا حسینا، دخترم سکینه در این بیابان کجا دنبال تو بگردم؟ در کدام بلاد و زمین از بین رفتی؟ پس به پشت قافله به سراغ سکینه س با پای برهنه در میان خارها میدوید و خار به پای مبارکش می رفت و در این حال فریاد می زد پس از دور سیاهی را مشاهده فرمود و به سمت آن رفت تا از او سراغ سکینه س را بگیرد. دید خانمی نسسته است در حالیکه سر کودکی در آغوش اوست و می گرید. حضرت زینب س به او فرمود شما چه کسی هستی که محبت و لطف بر ایتام می کنی ؟ فرمود دخترم زینب من مادرت فاطمه هستم. فکر می کنی من از ایتام حسینم غافل هستم؟ 📚المازندراني، معالي السبطين، 2/ 136- 137 ضامن اشک ایتا https://eitaa.com/zameneashk1