🍀 برشی از کتاب ۲۶ 🔅چهار ساعت، این کاروان خسته و مجروح و ستم کشیده را بر دروازه‌ی جیران نگاه می دارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا کنند. به نحوی که دروازه از این پس به خاطر این معطلی چند ساعته، دروازه‌ی ساعات نام می گیرد. 🌴پیش از رسیدن به شام تو خودت را به شمر می رسانی و می گویی: بیا و یک مردانگی در عمرت بکن. شمر می گوید: باشد، هر خواهشی که کنی برآورده است. با تعجب و تردید می گویی: نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار می دهد. ما را از دروازه ای وارد شام کن که خلوت تر باشد و چشمهای کمتری نگران کاروان شود. شمر پوزخندی می زند و می گوید: عجب! نگاه ها آزارتان می دهد. پس از شلوغترین دروازه‌ی شهر وارد می شویم؛ جیران! و برای اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه می کند: یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشتری در شهر می توانند تماشایتان کنند. 🌿کاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستی و دلداری کودکان مشغولی که زنی پرس و جوکنان خودش را به تو می رساند. پسر جوانی که همراه اوست، کمی دورتر می ایستد و زن که به کنیزان می ماند، به تو سلام می کند و می گوید: من اسمم زینبه است. آمده ام برای خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمی دانیم چرا. گفتند کاروانی از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید؟ 🥀 تو سوال می کنی: خانم شما کیست؟ کنیز می گوید: اسمش حمیده است از طایفه بنی هاشم. 🌹و به جوان اشاره می کند: آن جوان هم پسر اوست، اسمش سعد است. سعد، قدری نزدیکتر می آید تا حرفها را بهتر بشنود. تو می گویی: حمیده را می شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم؛ دختر امیر المومنین علی بن ابیطالب و آن سرها که بر نیزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است. بگو که‌.‌.. پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد کنیز از شنیدن خبر، بی هوش بر زمین می افتد. 🌷سر بلند می کنی، جوان را می بینی که گریان و برسر زنان می گریزد. به زحمت از مرکب فرود می آیی و سر کنیز را به دامن می گیری. کنیز انگار سالهاست که مرده است. مصیبتی تازه برای کاروانی که قوت دائمی اش مصیبت شده است... ✍ سید مهدی شجاعی ✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby