🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت سيزدهم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱 با فسخ عقد بین من و على آشوری آزاد شدم .رویای هر شبم دربار و بودن در کنار شاه بود.😇🎉 ⚜مدتها پس از واقعه طلاق، از تلفن های هر روز شاه خبری نبود . اندک اندک مادرم اظهار نگرانی می کرد که مبادا شاه تورا فراموش کرده است. پدر ابروهایش را درهم می برد و با ناراحتى اتاق را ترک می کرد.🤦‍♂♨️ 🔱گویی می‌دانست که سرنوشت برای دخترش چه پیشانی نوشت دردناکی رقم زده است .⌛️ ⚜بالاخره انتظار من و مادرم به سر آمد. روزی زنگ در خانه زده شد. مادرم برای باز کردن در رفت و وقتی که بازگشت از خوشحالی چشمهایش میخندید .گفت: _اعلیحضرت راننده شون را فرستادن هرچه اصرار کردم داخل نشدن ،می خواهن با تو صحبت کنن😎👮‍♂🚘 🔱وقتی که میخواستم به طرف در بروم چهره خودم را در آینه دیدم.👩 ⚜ گیسوان انبوه هم مثل آبشاری از طلا به دوشم ریخته بود .پیش خود فکر کردم اگر پایم به دربار برسد با همین گیسوان دست و پای شاه را خواهم بست💃👱‍♀ ⚜راننده گفت: _ من امیر صادقی راننده مخصوص اعلا حضرت هستم و مامور هستم ساعت هفت و نیم شب شما را به کاخ ببرم، در ضمن خواهش می کنم ساعت ۷ کاملاً حاضر باشید .👮‍♂🚘 🔱حالت خوشی پیدا کردم و دل در سینه ام لرزید . این مرد پیک خوش خبر زندگی من بود. صدای بسته شدن در و خداحافظی امیرصادقی را شنیده بودم به اتاقم بازگشتم و خود را به روی تخت انداختم و در رويا فرو رفتم 😇😍 _ کی میرسه زمانی که از پله‌های کاخ بالا برم و به صف مستقبلین بنگرم ؟ _با خودم بگم این دختر که در لباس سفید عروسی همچون کبک می خرامد منم. این دختران جوان که به صف ایستاده و با دیدن من سر تعظیم فرود می آورن چه بیهوده سعی میکنن توجهم را به خودشون جلب کنن.🤴👸 ⚜صدای فریاد های پدر مرا از حال و هوا و رویا بیرون آورد ادامه دارد..... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 @zandahlm1357