عباس بن احنف صولی از کسی نقل می‌کند که وی گفته است: سالی که عازم حج بودیم، در راه از جاده فاصله گرفتیم تا نماز بخوانیم. غلامی آمد و گفت: در بین شما کسی اهل بصره وجود دارد؟ گفتیم همه از بصره هستیم. گفت: مولای من اهل بصره است و اکنون بیمار است و کنار چشمه ای منزل کرده ایم. به عیادتش رفتیم به سختی سری تکان داد و گفت: ای دور افتاده از وطن که با تنهایی از غم خود گریه می‌کنید، هرچه سفر را ادامه دهید بیماری بیشتر شود، سپس بیهوش شد. یا بعید الدار عن وطنه مفرداً یبکی علی شجنه کلما جد الرحیل به زادت الاسقام فی بدنه پرنده ای روی درختی که وی زیر سایه او بود نشست و آواز می‌خواند، بیمار به هوش آمد و گفت: پرنده ای آواز می‌کرد و می‌گریست، بر غم من افزود، همه ما را هر جا بودیم به گریه آورد. و لقد زاد الفؤاد شجی طائر یبکی علی فننه شفه ما شفنی فبکی کلنا یبکی علی سکنه سپس آه سردی کشید و از دنیا رفت، او را غسل دادیم و کفن کردیم و نماز خواندیم و به خاک سپردیم. به غلام گفتم: که بود؟ گفت: عباس بن احنف بود. وی در سال ۱۹۳ هجری از دنیا رفت. ابن احنف، طبعی لطیف داشت. سبک روح و نازک خیال و زیبا روی و شیرین زبان بود. شیخ بهاء https://eitaa.com/zandahlm1357