🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت بيست و سوم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱نمی دانستم چه می کنم با شدت سرم را به دیوار کوبیدم.🤕 ⚜ احساس کردم اطراف پیشانی من خیس شد. دردی در تمام وجودم پيچيد. مادر مرا دید و وحشت زده به سویم دوید و دیگر هیچ نفهمیدم. 🔱 چهار روز در منزل بستری بودم دیگر از دربار تلفنی نشد .مادرم مثل دیوانه ها در خانه می گشت. پدرم اعتنایی به وضع حال من نداشت. مثل سایه می آید و مثل سایه می رود نمى دانم از ماجرای من و شاه بويی برده است یا نه.💔🖤 ⚜ دلم میخواد بمیرم. در این چنین مواقعی است که مرگ نعمت هست اما می‌دانم که چه جان سختم و با این چیزها نخواهم مرد .❤️‍🩹 🔱من باید این سرنوشته شوم را تحمل کنم. این پیشانی نوشت من است .❤️‍🔥 ⚜حدود ساعت ۶ عصر بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادرم در را باز کرد. امیر صادقی بود .دسته گل بزرگ و باشکوهی را به درون اتاقم آورد. بالای سرم گذاشت و گفت : _اعلا حضرت شدیداً نگران حالتان هستند .حوالپرسی کرده و مرا مأمور کردند هدیه ای را تقدیمتان کنم .🤴 🔱بعد جعبه ای را بیرون آورده و روی میز کنار تخت گذاشت.🎁 دلم میخواست آن را بردارم و بر سرش بكوبم ولی بر خود مسلط شدم و چیزی نگفتم. سرم را به زیر لحاف بردم و با صدای بلند گریستم. شیطنتی زنانه در وجودم دويد. میدانستم که او این صحنه را برای اربابش گزارش خواهد کرد .پس سعی کردم این صحنه را داغ تر کنم. در میان گریه گفتم : _به اعلیحضرت بگویید دیگر مرا نخواهد دید من خودم را خواهم کشت .⚰🪦 🔱امیر صادقی هراسان از اتاق بیرون رفت . مى دانستم که او در اتاق دیگر با مادرم مشغول مذاکره است .بایستی ادا و اصول من اثر كرده باشدکه اینگونه خود را باخته است . ⚜پس از مدتی مادرم وارد اتاق شد و به طرف من آمد و گفت: _ امیرصادقی رفت ولی تو بیا و از خر شیطان پیاده شو میدانی که شاه در آن بسته برایت چه فرستاده ⁉️ ادامه دارد....🎁🧧 ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 @zandahlm1357