🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت بیست و نهم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱اشرف با بهانه خودش را به من نزدیک کرد و گفت: _ تو هم مثل فوزیه فسقلی و ریزه میزه هستی اما خوشگلیت حرف نداره👩‍🦰 ⚜ و بعد به گردن من دست انداخت و بسیار گرم مرا بوسید .بوسه اش آنقدر چندش آور بود که فکر کردم یک مرد غریبه مرا می بوسد. 🔱 پس از پایان مسخره بازی های علیرضا اشرف پیشنهاد کرد که پاسور بازی کنیم .همه پذیرفتند و به دسته های ۴ نفری تقسیم شدند . ⚜من و شاه و اشرف و احمدرضا سر یک میز نشستیم .اشرف که حسابی مست بود به برادرش گفت: _ این دختره که خیلی خوشگله باید ببینی دست به رختخوابش چطوره❗️ 🔱با شنیدن این سخن یقین کردم که اشرف از رابطه چند ماهه من و شاه بی خبر است .در پاسخ محمدرضا با کمال وقاحت چشمکی زد و گفت: _به کوری چشم فوزیه امشب می خواهم خودم را در میان امواج طلایی گیسوان پروین غرق کنم .👑 ⚜بعد دست برد و گره گیسوانم را رها کرد و موهای انبوه من پریشان شد . من هم که نیمه مست بودم دست به گردن شاه انداخته او را به خودم چسباندم . 🔱اولین دور ورق ها که توزیع شد هر ۴ تا کارت من شاه بود.♣️♠️ ⚜با خنده آنها را روی میز گذاشتم اشرف با خنده بلندی گفت: _ مثل اینکه در پیشانی تو نوشتن شاهها همیشه در چنگ تو اسیر باشند ⛓ 🔱شنیدن این جمله برای شاه ناگوار بود چینی بر پیشانی افتاد و با دلخوری از پشت میز برخاست و تالار را ترک کرد . ⚜فردای آن روز من و محمدرضا با هواپیما به طرف بابلسر پرواز کردیم. هدایت هواپیما را خود شاه به عهده داشت .در مسیر پرواز،همچنان که هواپیما را هدایت می‌کرد به نیمرخ من خیره می ماند و دستم را میان دست هایش می گرفت . 🔱یک بار هم به شوخی یا جدی گفت : _پروین تو باید..... ادامه دارد.... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 https://eitaa.com/zandahlm1357