مرد صياد او را رها كرد. هنگامى كه روى درخت نشست گفت: دومى را بگو. چكاوك گفت: اگر كسى چيزى را كه امكان وجود ندارد ممكن دانست، هرگز سخنش را مپذير. سپس چكاوك پرواز كرد و روى كوه نشست و به صياد گفت: اى بدبخت اگر مرا ذبح كرده بودى از درون چينه‌دان من دو گوهر گران‌بها استخراج مى‌كردى كه وزن هركدام از آن‌ها سى مثقال است. صياد به شدت متأسف شد و دست خود را به دندان گزيد و گفت: پس سومين نصيحت چه شد؟ چكاوك گفت: تو آن دو تا را فراموش كردى سومى را مى‌خواهى‌؟ مگر در نصيحت اول به تو نگفتم بر چيزى كه از دستت رفت تأسف نخور؛ ولى تو تأسف خوردى و مگر در نصيحت دوم نگفتم اگر تو را به چيزى خبر دهند كه غير ممكن است نپذير؟ من تمام گوشت و خون و پرم بيست مثقال نيست، چگونه پذيرفتى كه در چينه‌دان من دو گوهر گران‌بهاست كه هركدام سى مثقال است‌؟ چكاوك اين را گفت و پرواز كرد و رفت. ١ اين داستان در واقع تصديق كلام امام عليه السلام در جملۀ چهارم و پنجم است.