راز آيينه‌ها شفايافته: فاطمه استانيستى متولد ۱۳۴۴، كلات نادرى تاريخ شفا: فروردين ۱۳۷۳ بيمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت كليه در آيينه مقابل تصوير شكسته و رنجور زنى را ديد كه هيچ شباهتى با او نداشت، رنگ پريده، رخسار تكيده و چين عميقى كه زير چشمان به گودى نشسته اش هويدا شده بود، چهره اش را پيرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى كشيد و از آيينه رو گرداند، اما آيينه اى ديگر برابر با نگاهش ايستاده بود، با حيرت به عقب برگشت، باز هم آيينه اى، تصوير مضطربش را منعكس كرد. دور خود چرخيد، چهار سويش را آيينه‌ها گرفته بودند . گويى زندانى آيينه‌ها شده بود. حس كرد آيينه‌ها به او نزديك مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصويرش در ميان آيينه‌ها تكثير شده بود، خواست تا از حصار آيينه‌ها بگريزد. خود را به آيينه اى زد، بى آن كه بشكند، درون آيينه گم شد، اما در آيينه هاى ديگر، تصويرهاى تكرارى اش به او خنديدند. مضطرب شده بود، حيرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست كه فرياد بكشد، اما گويى تصاوير متعددش از هر آيينه اى دستى انداخته بودند و گلويش را محكم مى فشردند. ديگر آيينه‌ها آنقدر به او نزديك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبيده بودند، تصوير خودش را هم در آيينه اى نمى ديد. هراس به جانش ريخته بود، احساس كرد كه جانش از چشمانش بيرون مى رود. بى اختيار پلكهايش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شديد، ديدگانش را زد، كسى كه به او نزديك شده بود ديده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گويى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى باريد، چشمانش را بست و دوباره باز كرد، آيينه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش يافت كه تصويرش را منعكس كرده بود، لبخندى زد، تصويرش هم خنديد، ديگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى ديد، حتى چروكى هم در صورتش ديده نمى شد، چشمانش نيز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى كه مريض بشود و در بيمارستان بسترى گردد. شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فريادى كشيد و خود را در فضا رها كرد. محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد. اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد، از وى پرسيد. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است. اما چه بود اين اتفاق؟ نمى دانست. مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چيزى به او نمى گفتند، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند. محمود به او چيزى نمى گفت، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چيز مهمى نيست، يه بيمارى جزئيه، زود خوب مى شى، بهت قول مى دم. اما بيمارى او جزئى نبود، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد. مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خيلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرين بار كه معاينه شد، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند. آنها به او چيزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند: ديگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نيست. محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست. سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند، هيچ نگفت، اما درونش غوغايى بود، به يكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟ كجا؟ مى خواهم ببرمش مشهد، دخيل امام هشتم (ع) اين غير ممكنه، حركت براش خوب نيست. محمود تقريباً فرياد كشيد: شما كه قطع اميد كردين دكتر، شما كه مى دونيد مى ميره، پس اجازه بدين، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد، بذارين اگه مى خواد بميره، كنار قبر امام هشتم (ع) بميره. دكتر سرى تكان داد و گفت: براى ما مسؤوليت داره، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم. محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت: ولى من بايد ببرمش. خواهش مى كنم دكتر! آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد. دكتر عينكش را جا به جا كرد. محمود با گريه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خيلى جوونه، هنوز زوده كه بميره، اونو مى برم مشهد، دخيل امام هشتم (ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خيلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه.