كرامات رضوي
نام شفا يافته: زهرا منصوري
ساكن: خرمآباد تنكابن
نوع بيماري: فلج تمام بدن
تاريخ شفا: ۱۳ مرداد ۱۳۶۶
نه كار يك روز و دو روز
است، و نه يك ماه و دو ماه، و نه حتي يك سال و دو سال. صحبت يك عمر است. يعني ميشود انتظار داشت كه او يك عمر اين وضعيت را تحمل كند و دم برنياورد؟
نه توقع بزرگي است، من نبايستي چنين انتظاري از او داشته باشم، او هنوز جوان است و همسري سالم و خوب ميخواهد. زني كه وقتي او از كار روزانهاش بر ميگردد، تمام اتاقها را تميز كرده باشد، چاي دم كرده و ناهارش آماده باشد وقتي در زد، به استقبالش برود و با خوشرويي در به رويش بگشايد. برايش چا بريزد و تا او چايش را بنوشد، سفره را انداخته و بساط ناهار را مهيا كرده باشد و هنگامي كه شوهر از او ميپرسد:
ناهار چي داريم؟ زن به رويش لبخند بزند و بگويد: همون غذايي رو كه دوس داري و شوهر دو دستش را محكم به هم بكوبد و با خوشحالي بگويد:
آفرين به همسر خوب و باوفايم. اما حالا چي؟
با كدام پا، همراهش بشوم؟ با كدام دست، هميارش باشم؟ با كدام كلام، همزبانش گردم؟
با كدام...؟!
نه من نبايد از وي متوقع باشم كه به پايم بماند تا پير شود. آخر تا كي تحمل خواهد كرد؟ يك سال؟ ده سال... بالاخره خسته خواهد شد و م بايد قبل از آن تكليفم را با او روشن كنم. بايد حرف دلم را
برايش بگويم. او نبايد به درد من بسوزد خرد شود و بميرد. من نبايد انتظار داشته باشم كه او يك عمر تر و خشكم كند، اين سو و آن سويم ببرد، زندگياش را به پايم تباه كند و من حتي زبان تشكر از او را هم نداشته باشم. بايد از او بخواهم رهايم كند، طلاقم بدهد و هودش را از زير بار مسؤوليت من خلاص كند.
من به او خواهم گفت همين امروز، وقتي از اداره برگردد. همه حرفهايم را به او خواهم زد. اما با كدام زبان؟ من كه تكه گوشتي بيش نيستم، به هيچ تكان و حركت، بي هيچ ثمر و اثر. نه حتي دستي كه بنويسم. تنها، بار سنگيني هستم كه بر دوش او آويزان و بس... بيچاره شوهرم.
چرا بايد درد لاعلاج مرا تحمل كند؟ چرا بايد به پاي من بسوزد و ذوب شود؟ آه چگونه برايش بگويم؟ چطور آگاهش سازم كه ديگر نميخوام باري بر دوشش باشم؟ آه، اگر زبان ميداشتم...! همه چيز به يكباره اتفاق افتاد. عباس در تراس خانه نشسته بود و انوار غروب را به چشم ميكشيد كه ناگهان دردي به پهلو راستم خزيد تنم به رعشه افتاد و بياختيار جيغ كشيدم، عباس به سرعت به سويم دويد، و من شنيدم كه فرياد زد:
... يا امام رضا...
بعد تنها تصويري از چهره نگران او ديدم كه به سويم
خم شد و دستان مردانهاش مرا از زمين بلند كرد. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم. خواستم برخيزم، اما گويي مرا به تخت دوخته بودند. عباس با همان چره نگران و آشفته جلو دويد و تا مرا به هوش ديدي فرياد زد:
خانم پرستار... خانم پرستار... به هوش آمد.
پرستاري به درون آمد و دنبال او پدر و مادر پيرم با چشماني پر از گريه. خواستم سلام كنم، ولي زبانم در دهانم قفل شده بود. تنها گريه بود كه به كمكم آمد و اشك، مرحم درد و رنجم شد. گريستم. شوهرم دستان بيرمق و بي حسم را درون دستانش گرفت و آرام همراه من گريست و بعد گفت:
غصه نخور! خوب ميشي.
و من هم همين تصور را داشتم، هرگز به باورم نميآمد كه فلج شده باشم و ديگر هيچ وقت قادر به حرف زدن و تكان خوردن نباشم.
روزها گذشت، و من نه توان حركت يافتم و نه قدرت كلام. از بيمارستان مرخصم كردند، به خانه آمدم، بي آنكه تغييري در حالتم حاصل شده باشد. همان گونه لس و بيحس و بيزبان. همه دورم را گرفتند. پدر، مادر، برادرها، خواهرها و همه قوم و خويشها. مادر يكريز ميگريست. چشمه اشكش هنوز خشك نشده بود. مدام از امام، طلب حاجت داشت، حاجتش شفاي من بود، بيچاره مادر، نميدانست كه دخترش مرده است، مردهاي
كه فقط نف ميكشد، اي كاش آن را هم نميكشيد. كم كم دور و برم خالي شد. برادرها و خواهرها رفتند، قوم و خويشها طلب شفا كردند و مرا به خدا واگذاشتند.
پدرم رفت و تنها مادرم بود كه هنوز بر بالينم ميگريست. بيچاره مادرم تا كي ميتوانست تحمل كند؟ تا كي ميتوانست بر بالينم بگريد؟ آيا ميتوانست همه زندگي خودش را رها كند و به من بپردازد؟ نه، نه او ميتوانست و نه من چنين انتظاري از او داشتم. چند روز بعد شوهرم ضمن تشكر از او خواهش كرد تنهايمان بگذارد و مادر كه ميرفت هنوز ميگريست.
بازم ميام دخترم هر روز بهت سر ميزنم.
تنها كه شديم، عباس كنار نشست، نگاهش را به نگاهم دوخت و آرام زمزمه كرد: معالجت ميكنم. زهرا؛ حتي اگه شده همه زندگيمو خرجت كنم.
با تنها سرمايهام با نگاه از او تشكر كردم و با اشاره عكسي را كه در اوايل ازدواجمان در مشهد گرفته بوديم نشانش دادم. ميخواستم به اين وسيله به او بفهمانم كه مرا به زيارت آقا ببرد تا شفايم را از آن حضرت تمنا كنم. نگاهش را از من به عكس برگرداند و من بستري اشك را در خانه چشمانش ديدم.