🍂 🔻 ۱۷۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند خدا کمک کرد و نگهبانی سراغمان نیامد؛ وگرنه به ما شک می کرد. آن شب تا صبح هیچ یک نخوابیدیم. هفت صبح فردا، که نگهبان برایمان صبحانه آورد، هیچ یک لب نزدیم. نگهبان وقتی دید مثل هر روز مشتاق غذا نیستیم، گفت: «چه شده؟ نکند باز هم اعتصاب غذا کردید؟» برای اینکه بویی از قضیه نبرد، خنده‌ای ساختگی کردم و گفتم: «نه بابا، چه اعتصابی؟! ما سه نفر مشکلی داخلی پیدا کردیم، که اشتهای ما را کور کرده است. دعا کن حالمان خوب شود.» گفت: «ان‌شاءالله خوب می شوید. کمی مواظب خودتان باشید. حل می شود.» روز چهاردهم برزخ عمر ما بود. نه می‌شد ظهر رادیو روشن کنم، و نه می‌شد با دلم کنار بیایم. ظهر دوباره کسی غذا نخورد و مثل پدر از دست داده ها چمباتمه زده بودیم و با حسرت به هم نگاه می کردیم. ساعت هشت و نیم شب، اکبر گفت: «بچه ها، یک چیزی به دهانتان بگذارید. امام راضی نیست این طور رفتار کنیم.» به اجبار عباس و اکبر قدری آش خوردم؛ ولی انگار آتش می‌خوردم. لحظه شماری می‌کردم ساعت دوازده شود و خبری از نگهبان‌ها نباشد، تا بروم سر وقت رادیو. ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه شب، با حسرت و غصه سراغ رادیو رفتم. اكبر گفت: «یعنی می‌شود اخبار بگوید مردم، دعاهای شما اثر کرد و امام خمینی خوب شد؟» عباس با گریه گفت: «چرا نمی شود. خدا اگر بخواهد، همه چیز ردیف می شود.» رادیو را روشن کردم. ضربان قلبم به تندی می زد. قلبم داشت از کار می افتاد. نفس هایمان در سینه حبس شده بود. موج رادیو را تغییر دادم تا موج ایران را پیدا کردم. صدای نواخته شدن زنگ اخبار ساعت دوازده بلند شد. صدای مجری رادیو با حزن و ناراحتی بلند شد: «انا لله و انا اليه راجعون. روح بلند و ملکوتی امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» اكبر محکم سرش را به در سلول زد. عباس به سر و سینه اش کوفت. محمد با صدای بلند پرسید: «علی آقا، بگو چه شده؟» عباس صدا زد: «محمد، گریه کن. بدبخت شدیم.» باورم نمی‌شد. دنیا روی سرم خراب شده بود. نفسم به سختی بالا می آمد. بی اختیار با خودم حرف می زدم: «یعنی امام فوت کرده است؟ یعنی دیگر ایران امام خمینی ندارد؟» یادمان رفت در الرشید هستیم. رستم با لهجه کرمانشاهی می گفت: «راست است که بابایم رفته؟ نه، نه. این حرفها دروغ است. همه اش دروغ است. بابایم منتظرم است که برگردم.» عباس دو دستی بر سر و صورتش می زد و می گفت: «ای وای ای وای!» من که تا آن لحظه خودم را به سختی کنترل می کردم، گفتم «خدایا! عمر مرا به صبح نرسان. خدایا! بی امام دنیا ارزشی ندارد.» گاهی می نشستم. گاهی بلند می شدم. فریاد می زدم. اما اینها واقعیت را عوض نمی کرد. امام رفته و حسرت دوباره دیدن او به دلمان مانده بود. خواب معنی نداشت. هر کس هر شعری، روضه ای بلد بود، می خواند و باقی گریه می کردند. محمد فریاد می زد. صدا زدم: رستم، حواست به محمد باشد.» محمد گفت: «بعد از امام، عمر چه معنی دارد؟ بمانیم که چه؟ او که نباید می رفت، رفت.» می‌گفت: این همه دعا ارزش نداشت؟ این همه مردم دعا کردند ارزشی نداشت؟ آخر چرا؟» رستم گریه می‌کرد و می گفت: «محمد، بس کن.» دنیا جلوی چشمانم سیاه شده بود. آرزو می‌کردم همین الان خدا جانم را بگیرد. غم اسارت را می توانستم تحمل کنم؛ ولی شنیدن خبر رفتن امام زمین گیرم کرده بود. آنقدر از لحاظ روحی به هم ریخته بودیم که احساس می کردیم دیگر دنیا به آخر رسیده است. آن شب تلخ ترین شب اسارت ما در عراق بود. تا نماز صبح نشسته بودیم و همدیگر را نگاه می کردیم، نمازمان را خواندیم و باز به در و دیوار خیره شدیم؛ انگار منتظر خبر دیگری بودیم. آفتاب زد؛ ولی کسی چشم روی هم نگذاشت. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357