🍂 🔻 ۱۹۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند بعد از ساعتی که بازدید افسر زندان تمام شد به اتفاق همراهانش از زندان خارج شد. پس از رفتن آنها اکبر گفت: «علی آقا، عریف برگردد روزگارت سیاه شده. این چه حرفهایی بود که زدی؟» - نه بابا. برای او برنامه ای دارم که خودش هم باورش نمی‌شود. - چه برنامه ای؟ آنقدر عصبانی است که برگردد پدرمان را در می آورد. حالا ببين - وقتی آمد میفهمی. ده دقیقه بعد، یک مرتبه عريف احمد در سلول را باز کرد و با عصبانیت گفت: «علی، این مزد محبت های من به شما بود؟» . - مگر چه شده؟ - زود بیا بیرون. کارت دارم. از سلول بیرون رفتم. اکبر آهسته گفت: «حالا خوردی؟» احمد مرا وسط سالن برد و گفت: «چرا این قدر نمک نشناسی؟ این جواب محبت های من بود؟ مگر من چه بدی به تو کرده ام!» چرا این حرف ها را به ضابط زدی؟ دستت درد نکند. می خواستی مرا سرافکنده کنی؟ - ببین عريف. تو اشتباه می کنی، اجازه بده توضیح بدهم. - نه. اشتباه نمی کنم. نیازی به توضیح هم نیست. همه چیز روشن است. - صبر کن، تند نرو. اول به حرف هایم گوش بده؛ بعد قضاوت کن. - حرفی نمانده. - چرا. گوش کن. عصبانی نباش. تازه می خواستم حرف دیگری را هم بزنم که فرصت نشد. - مگر حرف دیگری هم مانده که نزده باشی؟ - می خواستم بگویم عريف احمد آدم خشنی است و ما را اذیت می کند و کتک می زند. - علی، تو نامردی. تو می خواستی این را هم بگویی؟ آخر چرا؟ - چون اگر می گفتم احمد با ما مهربان و خوب است، برای تو بد می‌شد. - چطور؟ - آنها هر چه بفهمند تو با ما بد هستی از تو بیشتر خوش‌شان می آید و تو را بهتر تشویق می کنند. او قدری فکر کرد و گفت: «راست می گویی علی من اشتباه کردم. به این موضوع فکر نکرده بودم.» - خوب. حالا فهمیدی چرا این قدر عليه تو حرف زدم؟ - بله، بله. کار خوبی کردی. من اصلا حواسم نبود. به او گفتم: «فکر می‌کنی اگر می فهمید به ما شیر و ماست داده ای تشویقت می کرد؟» با خوشحالی جواب داد: «نه. تازه حتما توبیخم می‌کرد. علی، من از این لحظه ارادتم به تو چند برابر شده و می فهمم هوادار و دوستدار من هستی. اهلا و مرحبا یا علی.» وقتی دیدم گفته هایم بر احمد اثرگذار بوده، سریع گفتم: «پس اگر به من ارادت داری و فهمیدی کارهایم به خاطر ارادت به تو بوده، لااقل دستور بده روزی سه بار ما را برای هواخوری و دستشویی بیرون ببرند.» - باشد... باشد. اینکه مشکلی نیست. حتما این کار را می کنم. او به نگهبان گفت: «از امروز، سه بار این ها را بیرون ببر.» عباس آرام گفت: «بابا او خیلی خام شده؛ باید بیشتر از اینها از او بگیری. الان خونش گرم است و بهترین موقعیت برای این کارهاست.» آن روز عريف احمد آنقدر خوشحال بود که اگر از او مرخصی هم می خواستیم، موافقت می کرد! احتمالا در عمرش این قدر خوشحال نشده بود. قیافه احمد با قیافه ده دقیقه پیش او زمین تا آسمان فرق می‌کرد. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357