🍂 🔻 ۲۲۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نگهبان جدید کاری به ما نداشت. نمیدانم محمود به او گفته بود با کس دیگری، یا اینکه خودش از ما خوشش آمده بود؟ گاهی تا دو ساعت همین طور کنار باغچه می‌نشستیم و با هم از زمین، آسمان، آدم و جن حرف می زدیم و کسی به ما کاری نداشت. عباس و محمد حرف نمی زدند؛ وقتی وارد حیاط می شدیم زیر پیراهن‌شان را در می آوردند و زیر آفتاب دراز می کشیدند. محمد علاوه بر آفتاب گیری سیگار هم می کشید. مساحت حياط حدود شصت متر بود با باغچه ای کوچک. وقتی به حیاط می رفتم، حدود ده دقیقه فقط به سبزی باغچه نگاه می‌کردم و چشم از آن برنمیداشتم. محمد گل ها را می بویید و پشت سر هم می‌گفت: «عجب ہویی، به به! عجب بویی!» یکی از دلخوشی های ما در این محل جدید همین رفتن به هواخوری بود. بچه ها را تشویق می کردم تا می توانند در آن مكان محدود پیاده روی کنند. گاهی من و اكبر حدود دو کیلومتر دور حیاط قدم میزدیم؛ طوری که بدنمان خیس عرق می‌شد. وقتی به اتاق برمی‌گشتیم اکبر می‌گفت: «علی، الان چه می چسبد؟» . - یک حمام ولرم. - همین طور است. او بلافاصله وارد حمام می‌شد و زیر دوش می رفت و آواز می خواند. خوبی دیگر مکان جدید این بود که هر پنج نفرمان در یک اتاق بودیم و با هم حرف می زدیم. حالمان روز به روز بهتر می شد. کم کم رخوت و افسردگی از وجودمان می رفت و سر حال می شدیم. یک روز که با اکبر پیاده روی می کردیم، گفتم: «فقط اول جنگ زیاد به ورزش و تمرین رزمی میرفتم و الان اولین بار است بعد از هشت سال این قدر ورزش می‌کنم.» اكبر گفت: «زندان و اسارت، توفیق های اجباری زیادی دارد که یکی اش همین است.» اتاقی که در آن زندانی بودیم پنجره کوچکی داشت که راحت بیرون را می دیدیم. نگهبانها هنگام غروب یا وقتی نگهبانی شان تمام می شد و می رفتند، این پنجره را می بستند و ما از نعمت دیدن محروم می شدیم و به آنها بد و بیراه می گفتیم. البته سوراخ‌هایی وسط محفظه بود که با دقت و قدری زحمت می‌شد غیر واضح بیرون را دید. هر روز بیرون محوطه را چک می کردم. می خواستم بدانم چه کسانی را به این زندان آورده اند. اکبر می گفت: «کارآگاه علی، دیگر بس است. بیا کمی استراحت کن!» عباس بعد از ناهار گفت: «علی آقا، واقعا برایم سؤال شده که چرا خدا دارد این طوری به ما لطف می کند؟» - برای اینکه به ما بفهماند اگر او بخواهد می توانیم در دل دشمن در زندان محرمانه، حکومت کنیم و دل شاد و خوشی داشته باشیم. - پس باید خیلی خدا را شکر کنیم که این قدر ما را عزیز کرده. - پس می خواهی شاکر خدا نباشیم؟ باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر کنیم که ما به اردوگاه نرفتیم! اکبر گفت: «بچه ها من که یادم رفته ایرانی ام، پاسدارم و در این زندان، اسیر عراقی ها هستم. پس حالا که این طور است می خواهم از رستم تقاضا کنم برایمان چند تصنیف بخواند.» رستم هم از خدا خواسته هنوز حرف اكبر تمام نشده بود شعر یاد ایام شجریان را خواند: «یاد ایامی که در گلشن صفایی داشتیم.» رستم خواند و من با اولین بیت شعر گریه کردم. خاطرات على هاشمی، بچه های قرارگاه، غلام پور، آقامحسن، هواشمی و خانواده ام جلوی چشمانم می آمدند و می رفتند. آنقدر زیبا خواند که مثل بچه ها می‌گفتیم، دوباره. دوباره. رستم شعری از علیرضا افتخاری خواند که در وصف امام زمان بود که یادم نیست چه ابیاتی داشت. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357