#شهید_میشم...:
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈
#تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈
#قسمت_پانزدهم
اصلا بهش نگاه نمیکردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمیرسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد...
از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمیدونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار میکردم....
میترسیدم به پشتسرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم میترسیدم از چی نمیدونم
گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمیدانند...
گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم....
گفتم کجا برام بگو....
گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد....
به زور باهاش رفتم ولی خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفشهام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما...
وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلیها بودن من کسی رو نمیشناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضیها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه نفر اومد تو سلام کرد...
با ورودش گفت بهبه جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمیشد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن....
حرفای خندهدار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخیم ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم...
گفت: احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو....
🔹به یکی اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله....
همه بهش خندیدن گفت منو دیدی کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم..☺️.
همه گفت استغفرالله...
گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم...
وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه میکردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟
وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیهالصلاتوالسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن....
برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید....
همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم...
بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره....
درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریهم گرفت با دست جلوی خودم رو میگرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم...
تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریهم و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم.....
⬅️ ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃