🌷🌹🌷🌹 🌷 هجده نفر بوديم كه براي شناسايي به منطقه چنانه رفته بوديم. روزها استتار ميكرديم و شب ها راه مي افتاديم. در حقيقت در ميان دشمن بوديم. سهميه ما مقداري برنج خام بود كه بعد از سه روز آن هم تمام شد. 🌹 طلبه اي همراهمان بود كه شرايط سخت، بسيار بر او فشار مي آورد. 🌹 يك روز بعد از نماز صبح، آن طلبه به شهيد برونسي اعتراض كرد و گفت: «من دچار شك و ترديد شده ام.» 🌺 شهید برونسي گفت: «اگر من اين حرف را بگويم، مسأله اي نيست، اما تو كه چند سال نان امام زمان (عج) را خورده اي، چرا؟!» 🌸 آن طلبه متأثر شد و ادامه داد: «من بايد خودم را بسازم.» 🌻 روزهاي بعد او را بسيار سرحال ديدم. پرسيدم: «چي شده؟ خيلي سرحال شدي!» 💫 پاسخ داد: «ديشب صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم. آقايي در آنجا ايستاده بود كه صورتش آفتاب را منعكس ميكرد. رو به من گفت: بلند شو مگر فرزند اسلام و شهيد انقلاب به تو نگفت كه نبايد به خود ترديد راه بدهي؟ سخن او حجت است.» ✨ در همان شناسايي، دشمن متوجه حضور ما شد و آن طلبه «خودساز» به بزرگترين آرزوي هر مجاهد (شهادت) نايل آمد. طبق وصيتش، شهيد برونسي پيكرش را به زادگاهش برد و به خانواده تقديم نمود. 💖✨💖 📝 راوي : حجة الاسلام محمد قاسمي https://eitaa.com/zandahlm1357