.......:
(19) آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وي عليه حكومت عضد الدوله ديلمي قيام نمود.
عضد الدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگي مي كرد.
عمران در كنار بارگاه حضرت علي عليه السلام پيوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اينكه يك بار آن حضرت را در خواب ديد كه به او مي فرمايد:
- اي عمران! فردا فناخسرو (عضد الدوله) به عنوان زيارت به اينجا مي آيد و همه را از اين مكان بيرون مي كنند. آن گاه حضرت به يكي از گوشه هاي قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
(8/20)
____________________________________
- تو در اينجا توقف كن كه آنان تو را نمي بينند. عضد الدوله وارد بارگاه مي شود. زيارت مي كند و نماز مي خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مي كند و خدا را به محمد و خاندان پاكش سوگند مي دهد كه وي را بر تو پيروز نمايد. در آن حال تو نزديك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسي كه در دعاهايت مورد تأكيد تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مي دادي كه تو را بر او پيروز كند كيست؟
(فناخسرو) خواهد گفت: مردي است كه در ميان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكسته و عليه حكومت قيام نموده است. به او بگو اگر كسي تو را بر او پيروز كند چه مژده اي به او مي دهي؟
او مي گويد هر چه بخواهد مي دهم. حتي اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مي كنم.
در اين وقت تو خودت را به او معرفي كن. آنگاه هر چه از او خواسته باشي به تو خواهد داد.
عمران مي گويد: همان طور كه امام علي عليه السلام مرا در عالم خواب راهنمايي كرده بود، واقع شد. عضد الدوله آمد. پس از زيارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد كه او را بر من پيروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر كسي تو را بر او پيروز كند، چه مژده اي به او مي دهي؟ او هم در پاسخ گفت: هر كس مرا بر عمران پيروز گرداند، حتي اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشيد.
عمران مي گويد در اين موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهين كه تو در تعقيب و دستگيري او هستي.
عضد الدوله گفت: چه كسي تو را به اينجا راه داد و از جريان آگاهت نمود؟ گفتم: مولايم علي عليه السلام در خواب به من فرمود فردا (فناخسرو) به اينجا خواهد آمد و به او چنين و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم. عضد الدوله گفت:
- تو را به حق امير المؤمنين قسم مي دهم كه آيا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو مي آيد؟
(8/21)
گفتم: آري! سوگند به حق امير المؤمنين كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هيچ كس غير از من، مادرم و قابله نمي دانست كه اسمم (فناخسرو) است.
پادشاه در همانجا از گناه وي درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برايش لباس وزارت آوردند و خود به سوي كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بود هنگامي كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاي برهنه به زيارت امير المؤمنين مشرف شود. (كه البته همين كار را هم كرد.)
راوي اين داستان حسن طهال مقدادي مي گويد:
- جد من نگهبان بارگاه امير المؤمنين عليه السلام بود. حضرت را شب به خواب مي بيند كه به او مي فرمايد: از خواب برخيز و برو براي دوست ما (عمران پسر شاهين) در حرم را باز كن!
جد من از خواب برمي خيزد و در حرم را باز كرده و منتظر مي نشيند. ناگهان مشاهده مي كند مردي به سوي مرقد حضرت مي آيد. هنگامي كه به حرم مي رسد، جدم به او مي گويد: بفرماييد اي سرور ما! عمران مي گويد: من كيستم؟
جدم پاسخ مي دهد: شما عمران پسر شاهين هستيد.
عمران تأكيد مي كند كه من عمران پسر شاهين نيستم!
جدم مي گويد: شما عمران هستيد. الان علي عليه السلام را در خواب ديدم و دستور داد كه برخيز و در را به روي دوست ما باز كن.
عمران با تعجب مي پرسد:
- تو را به خدا سوگند مي دهم كه چنين گفت؟
جدم مي گويد: آري! به حق خداوند سوگند مي خورم كه چنين گفت. عمران خود را بر درگاه حرم مي اندازد و مشغول بوسيدن مي شود دستور مي دهد شصت دينار به جدم بدهند. (20)
.......:
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357