(26) پرهيز از نفرين پدر امام حسين عليه السلام مي فرمايد: من با پدرم در شب تاريكي خانه خدا را طواف مي كرديم. كنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزي به گوشمان رسيد. شخصي رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصي ناله و گريه مي كرد. پدرم به من فرمود: اي حسين! آيا مي شنوي ناله گنهكاري كه به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شكسته اشك پشيماني فرو مي ريزد. برو او را پيدا كن و نزد من بياور. امام حسين عليه السلام مي فرمايد: در آن شب تاريك دور خانه خدا گشتم. او را در ميان ركن و مقام در حال نماز يافتم. سلام كردم و گفتم: اي بنده پشيمان گشته! پدرم امير المؤمنين تو را مي خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت ديد جواني است زيبا و لباسهاي تميز به تن دارد. فرمود: - تو كيستي؟ عرض كرد: من يك عربم. پرسيد: حالت چطور است؟ چرا با آهي دردمند و ناله اي جانگداز گريه مي كردي؟ عرض كرد: يا امير المؤمنين! گرفتار كيفر نافرماني پدرم گشته ام و نفرين او اركان زندگيم را ويران ساخته و سلامتي و تندرستي را از من گرفته است. پدرم فرمود: قضيه تو چيست؟ گفت: من جواني بي بند و بار بودم. پيوسته آلوده معصيت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم. پدر پيري داشتم كه نسبت به من خيلي مهربان بود. هر چه مرا نصيحت مي كرد به حرفهايش گوش نمي دادم. هر وقت مرا نصيحت و موعظه مي كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مي دادم و گاهي كتك مي زدم. يك روز مقداري پول در محلي بود، به سويش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج كنم. پدرم مانع شد و نگذاشت. من هم از دستش گرفته او را محكم به زمين زدم. دستهايش را روي زانو گذاشت. خواست برخيزد، اما از شدت درد و كوفتگي نتوانست از زمين بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال كارهاي خود رفتم و در آن لحظه شنيدم كه همه آمال و آرزوهايش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرين مي كند. چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسايل مسافرت را تهيه كرد و به سوي خانه خدا حركت نمود و خود را به اينجا رسانيد. من شاهد رفتارش بودم. پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و با دلي شكسته و آهي سوزان نفرينم كرد. به خدا قسم! هنوز نفرينش به پايان نرسيده بود كه اين بدبختي به سراغم آمد و تندرستي از من گرفته شد. در اين هنگام پيراهنش را بالا زد و يك طرف بدنش را فلج ديديم. جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از اين قضيه از رفتار خود سخت پشيمان شدم. پيش پدرم رفته، معذرت خواستم، ولي او نپذيرفت و به سوي خانه خود حركت كرد. سه سال با اين وضع زندگي كردم تا اينكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده، در آن مكان كه مرا نفرين كرده، براي من دعاي خير نمايد. پدرم محبت كرد و پذيرفت. به سوي مكه حركت كرديم تا به بيابان سياك رسيديم. شب تاريك بود. ناگهان پرنده اي از كنار جاده پرواز كرد. بر اثر سر و صداي بال و پر او شتر پدرم رميد و او را به زمين انداخت. پدرم روي سنگها افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم. مي دانم اين بدبختي و بيچارگي من به خاطر نفرين و نارضايتي پدرم است. امير المؤمنين پس از شنيدن قصه دردناك جوان فرمود: - اكنون فريادرس تو فرا رسيد. دعايي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به من آموخت به تو مي آموزم و هر كس آن دعا كه (اسم اعظم) الهي در آن است بخواند خداوند دعاهايش را مستجاب مي كند و بيچارگي، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستي از زندگي او برطرف مي گردد و گناهانش آمرزيده مي شود... (26) سپس فرمود: در شب دهم ذي حجة دعا را بخوان. سحرگاه نزد من آي تا تو را ببينم. امام حسين عليه السلام مي فرمايد: جوان نسخه را گرفت و رفت. صبح دهم ماه، با خوشحالي پيش ما آمد. ديديم سلامتي اش را باز يافته است. جوان گفت: به خدا اسم اعظم الهي در اين دعا است. سوگند به پروردگار! دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. حضرت امير عليه السلام او خواست كه چگونگي شفا يافتنش را توضيح دهد. جوان گفت: در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سياه شب همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ريختم. همين كه براي بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازي به گوشم رسيد كه اي جوان! كافي است. خدا را به اسم اعظم قسم دادي و دعايت مستجاب شد. لحظه اي بعد به خواب رفتم. در خواب رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود: - به خاطر اسم اعظم الهي سلامت باش و زندگي خوشي را داشته باشد. من از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم. (27) جلد ۲ 📚داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357