.......:
خسیس
ابوتمام دو شعر ذیل در نکوهش مردم آورده است: مردم پستی که هرگاه سگشان بر اثر آمدن مهمان پارس میکرد به مادرشان میگفتند بر روی آتش بول کن تا مبادا آنها به جانب ما بیایند. او هم از آنجا که بخیل بود فرج خود تنگ میکرد و به همان اندازه بول میکرد که آتش خاموش شود.
قوم اذا استنج الاضیاف کلبهم
قالوا لامهم بولی علی النار
فضیقت فرجها بخلاً ببولتها
فلا تبول لهم الا بمقدار
سید محمد جامه باف
می رفت چو جانم ز تن (و) غم فرسود
شد یار خبردار و قدم رنجه نمود
بر آینه ی رخش غباری دیدم
گویا که هنوزم نفسی باقی بود
*
چون پیک اجل برفتنم داد نوید
جان کرد ز همراهی من قطع امید
کس بر لب من ز پنبه آبی نچکاند
جز دیده که گشته بود از گریه سفید
*
شاطر بچه ای که هوش از جانم برد
دی همره خود به عزم دورانم برد
کشتی ز سواد چشم گریانم ساخت
زنگ از دل چاک چاک نالانم برد
ابوعبداللّٰه معصومی از برگزیده ترین شاگردان شیخ الرییس است. به نقل شهر زوری دو شعر زیر از اوست: اشتها و علاقه ی من به سخن خردمندان است همانطور که اشتهای انسان لب تشنه به آب خوشگوار است. از مجلسی که با آنان همنشین باشم خرسندم، چنانچه آدمی که مسافرش از راه رسیده باشد خوش دل میگردد.
حدیث ذوی الالباب اهوی و اشتهی
کما یشتهی الماء المبرد شاربه
و افرح ان القاهم فی ندیهم
کما یفرح المرء الذی آب غائبه
امیر خسرو
افغان برآید هر طرف کان مه خرامان در رسد
که آواز بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
آمد خیالت نیم شب جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درویش را بیگه چو مهان در رسد
امروز میرم پیش تو تا شرمسار من شوی
ورنه چه منت جان من فردا چو فرمان در رسد
من خود نخواهم برد جان از سختی هجران ولی
ای عمر چندان صبر کن کان سست پیمان در رسد
#کشکول شیخ بهاء
https://eitaa.com/zandahlm1357