.......: مادر هنوز مادر است و شجاع تر از دیگران. ساعتها نزد تو می‌ماند و خدمت می‌کند. مثل گذشته و آن هنگام که نوزادی ناتوان بودی و لحظه به لحظه به مادر نیاز داشتی. چند وقت است که روی تخت افتاده و حرکت چندانی نداری؟ مادر با تو حرف می‌زند اجازه نمی دهی دلتنگ شود. خودش هم بیمار و ضعیف شده. تمام توانش را برای تو گذاشته. فقط هنگامی که دکتر یا پرستار می‌آیند از تخت تو دور می‌شود. مثل شمع می‌سوزد. با خنده ات می‌خندد و هنگامی که درد می‌کشی مثل مرغ سر بریده این سو و آن سو می‌رود. به پرستارها التماس می‌کند و کمک می‌خواهد و ناله می‌زند. او عاشق توست. عاشقی بی نام و نشان. تو قدر او را خوب نمی دانی. گاهی از کوره خارج می‌شوی و... ولی او مادر است. [صفحه ۲۷۱] حاضر است در مقابل بهبود تو جان بدهد. معلوم نیست چرا بعضی اوقات پزشک معالج هم نسبت به وضع تو نگران می‌شود. دستورات پزشکی خود را هر چند گاهی عوض می‌کند و دوباره تصمیم به عمل جراحی می‌گیرد. تا به حال پنج مرتبه به اتاق عمل رفته ای و هر بار با تلاش پزشکان متخصص، قسمتی از آسیبها ترمیم یافته، ولی درد همچنان یار تو است و رهایت نمی کند. گاهی درد شکم را بدترین دردها می‌دانی و گاهی درد کمر، لگن پا و گاهی درد دست را. جالب اینکه گاهی اوقات درد دندان هم به سراغ تو می‌آید. کلافه می‌شوی و مشت بر تخت می‌کوبی. پرستارها از این حرکت تو ناراحت می‌شوند. و دعوت به صبر می‌کنند. از تو انتظار بیشتری دارند. حاضر به تزریق هیچ گونه داروی مسکن خارج از دستور پزشک نیستند، ولی غصه می‌خورند. هنگامی که درد تو شدید می‌شود آنها هم ناراحت می‌شوند و تو را با وعده ی تماس با دکتر دقایقی آرام می‌کنند. درد تو را قبول دارند ولی مخالف دادن آرام بخش هستند. آنها را زیان آور می‌دانند و حتی در مورد آینده ی زندگی زناشویی خطرناک می‌خوانند. اما این دفعه، درد خیلی زیاد است. اول ناله، بعد فریاد و سپس نعره‌های بی اختیار. تمام مریضها و مجروحها متوجه عظمت درد شده اند. چند نفر از آنها بالای سر تو آمده و حال و روز خود را می‌گویند، ولی فایده ندارد. با هیچ چیز آرام نمی گیری، حتی با آمپول نوالژین. می‌خواهی انگشت را به زیر پانسمان ببری و بخیه ی شکم در بیاوری. ضربه‌های ناگهانی و سهمگین. درد غیر قابل توصیف است. چهره در هم کشیده ای و فریاد می‌زنی. دکتر کشیک خود را می‌رساند و معاینه می‌کند. چیزی می‌گوید و می‌رود. ولی خبری نیست، باید تحمل کنی. باید پزشک خودت را پیدا کنند. از او هم خبری نیست. درد امان تو را بریده و می‌خواهی با حرکات ناهنجار، به دیگران بفهمانی که خیلی درد داری. [صفحه ۲۷۲] دکتر تماس می‌گیرد. یک آمپول مرفین. تا حدی که امکان دارد به پهلو بر می‌گردی. یک آمپول مسکن. خودت نمی دانی چیست؟ ولی قبول می‌کنی که مسکن است. پرستار هنگام تزریق قول می‌دهد که تا چند دقیقه ی دیگر درد می‌رود. هنوز در فکر هستی که حرف پرستار را قبول کنی یا نکنی که درد آرام می‌شود. سستی و بی حالی به سراغ تو می‌آید. تمام وجودت را فرا می‌گیرد. چشمانت هم سنگین شده است. پرستار می‌آید و از درد سؤال می‌کند. جوابی نداری که بدهی. مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده ای. حال خوشی داری. کلمه ی مرفین را می‌شنوی ولی باور نمی کنی. چندان هم ناراضی نیستی. چون از چنگال آن درد شدید راحت شده ای. خوشحال تر از همه مادر است. او نمی تواند درد کشیدن تو را ببیند. هر چه می‌زنند، فقط تو را آرام کند. و بعد یک خواب سنگین. هفت ساعت بعد به هوش می‌آیی. دکتر پانسمان تو را باز کرده. یکی از بخیه‌های تو شکافته و مقداری چرک و خون از درز شکم خارج شده. دکتر متوجه شدت درد شده و حق را به تو می‌دهد. کمی شوخی می‌کند و سعی دارد تو را بخنداند. شاید می‌خواهد درد معاینه را تحمل کنی. ولی تو خیلی بی حالتر از آنی که بفهمی دکتر چه می‌کند. و دوباره می‌خوابی. هر روز صبح پس از عوض شدن شیفت پرستارها با شیفت قبلی، تحرک و جا به جایی مشهود و در بخش ایجاد می‌شود. سکوت شب پایان می‌یابد. زنهای خدمه صبحانه می‌آورند. مردهای خدمه، زمین را پاک می‌کنند. هر کدام لباس مخصوص به تن دارند. بعد نوبت پرستارهای ساده ای است که ملحفه و لباس تو را عوض کنند و تخت تو را سر و سامان دهند. با آمدن مسئول بخش همه چیز آماده می‌شود. بخش و مریضها تحویل مسئول بخش صبح می‌شود. وضع تو برای او توضیح داده می‌شود. دستوراتی که در مورد تو اجرا شده از جمله تزریق و خوراندن داروهای نیمه شب به مسئول بخش صبح گفته می‌شود. او تو را خوب می‌شناسد. حدود چهار ماه است که در بخش به سر می‌بری و تمام [صفحه ۲۷۳] جزئیات زخم تو را می‌داند. صبح دکتر به همراه مسئول بخش که پرستار مهربان و با تجربه ای است وارد می‌شود. معاینه می‌کند، دستور می‌دهد و پاسخگوی جواب پرسشهای کوتاه تو می‌شود. این سؤال تکراری است: «... دکتر، کی عمل جراحی من تموم میشه و من می‌تونم کم کم آماده رفتن بشم؟ »