.......: ۱۳ به همراه حسین به اطراف مشهد رفتیم. بعد از طرقبه، به چشمه ای رسیدیم که آبی صاف و به شدت سرد داشت و از ارتفاع چند متری، به شکل آبشار به پایین می‌آمد. حسین پیراهنش را درآورد و رفت زیر آبشار ایستاد. سعی می‌کرد فشار آب و سردی آن را تحمل کند. گفتم: چرا این طور می‌کنی؟ گفت: باید خودمان را بسازیم تا بتوانیم در مقابل شکنجه‌های ساواک مقاومت کنیم. ۱۴ روحانیون شهر برای اعتراض به عملکرد حکومت نظامی، در یکی از حسینیه‌های شهر تحصن کردند. اما عوامل رژیم شاه به آنجا هجوم آوردند. همه در حال گفتگو برای ارائه ی راه حل بودند که حسین پیشنهاد کرد: برای اعتراض به حکومت نظامی و رساندن پیام به گوش مردم، در یک ساعت معین از بلندگوی همه مساجد شهر، بمدت ۱۵ دقیقه، تکبیر بگوئید! این طرح برای اولین بار در اهواز اجرا شد. همین که تکبیر گفتن از بلندگوی مساجد شروع شد، مردم نیز به پشت بام‌ها رفتند و در سراسر شهر، شعار و فریاد الله اکبر طنین انداخت. ۱۵ در سال ۵۷، مأموران رژیم شاه وارد مسجدجامع کرمان شدند و با ضرب و شتم مردم، جنایت و فاجعه آفریدند. به دنبال این ماجرا، حسین و شهید محمد علی مالکی و دو نفر دیگر از دوستانشان، برای بی پاسخ نگذاشتن این جنایت، خود را به کرمان رساندند. پس از یکی دو روز شناسائی و رایزنی، تصمیم گرفته شد شهربانی کرمان مورد حمله قرار بگیرد. در موعد مقرر، حسین مواد منفجره را زیر لباسش مخفی می‌کند و به بهانه گرفتن ویزا، وارد ژاندارمری می‌شود و مواد را در محل مناسبی جاسازی می‌کند و خود به سرعت از محل می‌گریزد. ۲ دقیقه پس از خروج حسین، ساختمان شهربانی کرمان منفجر می‌شود. ۱۶ در اوج پیروزی انقلاب، یکی از دانشجویان انقلابی توسط رژیم شاه دستگیر شد. به سید حسین گفتم: فلانی را دستگیر گرده اند؛ فکر می‌کنی می‌تواند در برابر شکنجه ها، مقاومت کند؟ گفت: قرآن می‌خواند؟ گفتم: منظورت چیست؟ گفت: اگر با قرآن انس داشته باشد، می‌تواند مقاومت کند! ۱۷ حسین را بحدی شکنجه کرده بودند که در گوشه ی بازداشتگاه بی حال افتاده بود. من به بهانه ی اینکه به او آب بدهم، نزدیکش رفتم و گفتم: حسین ماجرا چیست؟ گفت: اسم من حمید است! صادق فکری کن که فرار کنیم. یکی از مأمورین از گوشه مرا دید و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو می‌گفتی او را نمی شناسی؟ گفتم: این بنده خدا دارد از تشنگی می‌میرد، آمده‌ام به او آب بدهم. ۱۸ آخرین بار وقتی دستگیر شد، ساواک او را شکنجه‌های سختی داد. (آثار آتش سیگار هیج گاه از پیکر حسین محو نشد. ) سرانجام محکوم به اعدام شد. مادر به خاطر اعلام تنفر از رژیم پهلوی و به نشانه ی مقاومت و پایداری، هیچ گاه برای ملاقات حسین به زندان ساواک نرفت. حسین پیغام داده بود: به مادرم سلام برسانید و بگویید حال حسین خوب است، اما به او نگویید که برایش حکم اعدام صادر شده. البته من سعی می‌کنم فرار کنم. ۱۹ سال ۱۳۵۶ به همراه خانواده عازم تهران بودیم. به جز ما، دو نفر دیگر هم در کوپه ی ما بودند؛ یکی نوجوان و دیگری مردی میان سال حدود چهل ساله. این دو هم سفر آدم‌های بسیار مودب ومتینی بودند و تمام راه را با هم مشغول صحبت بودند. در بین راه وقتی پسرک نوجوان از کوپه بیرون رفت، از همراه او پرسیدیم: ایشان کیست؟ گفت: شاگردم است، اسمش هم سید حسین علم الهدی است. جوان اندیشمندی است. حسین آقا که آمد نشست، معلمش بیرون رفت. از او پرسیدیم: این آقا که همراه شما است، با شما چه نسبتی دارد؟ گفت: ایشان استاد سید زاده، دبیر بسیار خوب و مومن دبیرستان‌های اهواز هستند! برای ما خیلی جالب بود که دو نفر انسان بسیارمودب، این قدر پشت سر یکدیگر از خوبی‌های دیگری سخن می‌گویند. ۲۰ در سال ۱۳۵۶ برای سکونت به خرمشهر رفته بودیم. اولین سال ازدواج مان بود. روزی سید حسین وسید کاظم به منزل ما آمدند. سید حسین به من وخواهرش گفت: روزی یک صفحه نهج البلاغه بخوانید!. 📚پیک افتخار خاطرات شهید حسین علم الهدی https://eitaa.com/zandahlm1357