آغوش خدا زهرا اخلاقی اتوبوس کم کم خالی می شود و تو نمی دانی خط بعدی کدام نقطه از این شهر کوچک را برای مسیر بعدی ات انتخاب کنی. شهر سیاهپوش است. تو هم سرتاپایت سیاه است ولی نه سیاهپوش عزا. با صدای راننده سرت را بلند می کنی: «خانم آخرشه پیاده نمی شی؟» پیاده می شوی، باز هم شماره ی مسعود را می گیری و باز تلفنش خاموش است. صدای مداحی از بلندگوی مسجد است: «تو شبای فاطمیه... تو شهر عروسی می گیرن» هم ماشین عروس را دیده بودی و هم بوق بوقش را شنیده بودی. خسته ای از خیابان گردی و دلت می خواهد کمی بنشینی، اگر بشود دراز بکشی تا تن خسته ات آرام شود. خودت را در مسجد فاطمه الزهرا سلام الله علیها می بینی... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97