🌸🍃🌸🍃
📚حکایت شب
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد
و بزشان را بکش!"
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان، وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم و یک روز صبح دیدیم که مرده.!
مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم، فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت، فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا كرد و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
🏴خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews